-
برگرد
1385/10/07 22:16
روزی اگــر به ســــوی دیـــــارم قدم نهی چشمان من به شوق تــــو گلریز می شود بر آســــتان سپـــیده و بر گــــرد شهر من نامت به عشق و بوسه شرر ریز می شود
-
برف خون
1385/10/07 22:09
هنوز اشک "داود " و" شبانه" ها جاریست و نعش شهر شهیدیست به دوش هر مادر و نقش پای ستم بر غبار کوچه ی غم هنوز بذر جنایت ز خاک می روید نوای بی کسی کلبه های ویرانه به گوش کر زمانه چه بی اثر خیالیست چگونه باز بگویم که باغ پاک خدا را به تیر مرگ نشاندند ستارگان همه گلگون و برف ها کفن گمشدگان است و واژه ها دل خونین جویبار روان...
-
هوای باران
1385/10/07 22:03
هـــــــــوای باران خـــامــوشی ابر هــــوای بــاران دارد کاردیکه به استخوان رسد افغان دارد ای دل تو بدست خویشـتن خوارشـدی برخــیز که خــزان نــیز بهـــاران دارد
-
سرود در لب
1385/10/07 22:01
من از درد جــدایی تــا به کی گــــویم ســرودم را فلک گر هستی ام را سوخت جفـایت تارو پودم را لب از لبخند ها برید نشست بر ســاحــل غمگــین بـیا جــانا بخــوان من که ســـازم هست و بودم را
-
من اینجایم
1385/10/07 21:56
من اینجایم رهی پرواز را بستند هراسی نیست من از امروز توفانی و از دیرینان سخت بارانی گریزم نیست و حتا واژهِ سرخ سرودم را به دار مرگ آویختند و بند بند سلولم را بوئیدند و بگذار زایش هر قطره را بیهوده انگارند تبر بر شاهرگ ارژنک بنشانند و بگذار هر چه آشوب است زند این قرن به زخم من و بگذارهر چه هست و بود فردا است بگذارند به...
-
من و ساحل
1385/10/07 21:53
من و ساحل کنار ساحل آرام تو گرم گفت و گپی لحظه ها ای و من در دیدگان آبی ات غرقم کرُند سرکشدت بر تپه ی مغرور خیزان باد و اما ، در دلم موجیست نا آرام نسیم اش سرد بسان لخته های خون در پیشانی مصلوب کجاست آرامش ساحل که بسپارم رکود غنچه های نو رس باغ را غم امروز را دیروز را نان را فغان تشنگی خاک را و صد هزاران را و بگذارم ز...
-
گرد باد
1385/10/07 21:50
گـــــــــرد باد گرچه رعد پا و پر تلاشی گرد باد اندکی دریغ جور رقص کور بیکرانه ات بر نگاه آسمان یادِ یاد هر ستاره است بوی انتقام باز بر من و زمینیان خسته خسته این غریو و غربت غبار از چه رو ؟ یا به وز وزی هجوم شب خواب پاک مرغک سحر را ربوده ای بر درخت و آب و خاک و پنجره حلقه های نیستی تنیده ای بر رخ گرسنه پا برهنگان...
-
صدا در زنجیر
1385/10/07 21:46
به آنانیکه سالیان غم بی سرود زیستند به مردمم و درز درز کوچه ی خرابات صــدا در زنجـــیر بخوان با ما بخوان ای پیر خرابات بلند بالا که جان از ناله ای فریاد می گیرد از آن لحظات دفن زندگی در گورهای گنگ از آن ننگ سیاه دامن تاریخ از آن تکفیر ازآن تحریم از آن توهین زهراگین و لیلام هنر در دست مکر و مرگ و نادانی بخوان درگوش کر...
-
آواره
1385/10/07 21:38
این قطعه ناچیز به آوارگان جنگ و تمام یتیمان بی سر پرست آنانی در زندگی خود جز خشونت چیزی ندیده اند تقدیم می شود آواره کودکم نام من آواره نسبم درد حرف ناگفته ی صد گفتنی ها شور پژمرده ی روز ذوق تزویر و اهانت لب مسکوت زمان پدرم را ناخلف ها سوی مسلخ بردند خواهرم را به جفا کاری خویش سنگ زدند مادرم ... بی خبرم من ندانم چه...
-
ورطه
1385/10/07 17:13
ورطه در گرداب زندگی ای دل پیوسته در تلاش گامی را به چتر موج اما نه همنوا ازبهر آشنا با هر گیاه گره درقعر شن ها نا گفته ها سروده و بس غوطه زدی رفتی تا آخرین صدای صدا ها در انتهای معرکه تا مرز نیستی در گوش های نا شنوای زمانه ها آهنگ هستی را با تارها زدی ای آن سکوت گمشده ! نا مهربان عجول چنگ شکسته ام بی آشیانه خواب با...
-
افسوس
1385/10/07 17:09
افسوس گر چه دل ها همگی سنگ شده و هوا آلوده ای دریغا افسوس اینک آن قمری آزادمنش در حصار قفس سرد با هزار درد زمان خو کرده است حمل 1379
-
زورق
1385/10/07 17:02
زورق با آنکه شب است وشب پرستان بسیار خـــامــوشی به کوه ودره می بافت تار آن نا خلــــــف رفــــیق برگشـته ز راه من زورق زرم خلـــق بدست می گیرم
-
بشکن قفس
1385/10/07 17:00
ای دل غــــــم زمـانه سنگــت کـــــرد ست در خـــامه روزگــار منگـــت کــــــرد ست این بی غـرضی مگر به قاموس تو هست بشکـــــن قفـــس اگر ننگـــت کـــــرد ست
-
کاروان
1385/10/07 16:53
آن کاروان که در دل امواج سهمگین میرفت با سرود رهایی به سوی صبح نقش کشید بر جگر جبر روزگار تا برکشد کهنه دژ سد راه را بنشاند نو بهار حقیقت برین زمین جان داد عشق نواخت به اندام زندگی راهی به جا گذاشت هست بی گمان یقین 12 نوامبر2005
-
بودن
1385/10/07 16:46
بـــــــودن بــــــــــــــودن من بر چکاد زندگی ام تا صدای است با خون خویش خط درشت نوشته ام ققنوس آتشم از راه رفته پای من هرگز نمی کشم دریا امید من بی باک و سرکشم با هرنسیم ی از سر هر بوته ی وزد با تلنگری غزلی هر تبسمی مدهوش محو ناصح دوران نمی شوم بر واژگان پاک خدا شک همی برم بی جا قدم به کوچه مردم نمی نهم از خنج پر...
-
باشه
1385/10/07 16:33
باشه بر سری آب روان من و انبوه خیالات سبک سبز سیاه گه زمین و به هوا همه ی هستی من تار تر از تاریکی باشه آمد لب جوی کرد نگاه آب نوشید و لگد بر سر صد سبزه گذاشت رفت تا باز نگردد به دیار عدم نام بلند و پوچ ما مانده ام من به تماشای جهان با شب خسته هزار بار گران دلو 1380 کین
-
شب و من
1385/10/07 16:32
نیمه شب ها که تو خوابی من قلم بر جگر جلگه غم می کارم یا صدف بر یخن شعر زمان روح من در جدل است با همه تاریکی شب و تو در خواب خوش رویاها صبح می آید و به اوراق پراکنده من خواب آلوده چه سرد می نگری کنج لب سخت غلط می خوانی دردهایکه به شب من نوشتم بر روز 21/11/2002
-
سنگسار زمزمه
1385/10/07 16:29
هـــر لحظه غم سرای مرا خار مــــی زنـی تصـــویــــر زندگــــی مرا دار مـــــی زنـی در لحظه ای که زمزمه سنگسار می شـود حـرف سکــــوت بر رخ دیــــوار می زنــی 20/2/2001
-
عشق
1385/10/07 16:23
ای عشق ای تلاش این زندگی هدر یا شازش است نگر ویرانم من هنوز بر گرد به خانه ات که تو آلوده می شوی 20 اپریل 2002
-
دمـــــــــــو کـــــــــــــراسی
1385/10/07 16:21
ای نخل پر ثمر ای دیدگان هستی و انسان ای مهد ای فلک ای عزمت و صلابت ایمان دموکراسی ما بهر آنکه روزی بهاری دمد ز تو بس راه های پر خم و پیچ را گشوده ایم تا انفجار فاجعه ها درغروب تنگ تا رد پای مرگ تا خون تا شهادت جیحون تا حتا دستان پشت بسته ای مینای قهرمان ما یاس را به همت ایمان زدوده ایم ما ترس را به کوچه ای پستی سپرده...
-
می آید
1385/10/07 16:19
دیشب تمام شب شب بوی روز میداد در کهکشان آتش فشان عشق پیدا بود با چند ستاره ساده بنوشتند در کره ای انسان دردناکترین آواز استکبار خاموش می گردد غم خیمه برچیده آن آسمان دگر بساز شب نمی بارد چشمان به شوق خویش می گریند دگر نمی خواهند موجودات در یک بغل آزادی بس لال افسرده و بیچاره ترگردند دگر نمی خواهد انسان نیز محبوس زر...
-
هستی!
1385/10/07 16:15
پر بارترین شاخه ای هستی والاترین صدای صدایان درسوز در سرور قایم مقام ترینِ خدایان بخشنده ی محبت و پیمان ای روح آفریده ای هر قوم هر قبیله و هر دین "چه" عصیان "فیض" دوران رزمیان کاخ تاریخ زندگی را از تو مکیدند بویِ خوی لحظه ای اوج تو میدادند وام دار اشک بی پایان تو هستم و خواهم بود و خواهیم بود ای مادر من پای درد مند...
-
حرف آخر
1385/10/07 16:06
سالها رفت ولی بعُد آن آتش جانسوز به چشم تر من شعله ور است می گزد روح مرا برخیز مرد و تو بشکن سکوت پایان ده بر شب تیره و دون اندکی دورترک نامردک به شرفباختگی اش می بالد من که ویرانه دست خویشم دست خود را شکنم یا که خنجر به گلویم ببرم با تو می گویم ای ناظر حق چه کنم؟ راهی است . 21/5/2005
-
پا با من نرود
1385/10/07 16:05
پا با من نرود هر چه ایام گذشت خاطرت از دیده نرفت تلخ می گیرم و می بینم شیرین تر است هیچ می اندیشی تو چه بودی و چه کردی با خویش نیست نیرو که به سنجد تبش قلب مرا همه در جا مات اند وارث هستی و امید همه ای نشانی ز شهیدان وطن چه طلسم بود که شکستاند ترا رازها یادت هست زوزهای که گذشت اعتمادیکه به دستان تو داشتم آندم حرف دل...
-
میثاق
1385/10/07 16:02
میثــــــــــــــــــــــاق من بر دلی که حـسرت دنـــیا شکسته است میثاق عاشق در شب توفــــانی بسته است با فقر زیسته است و به پستی نخفته است از قلب خویش سرود به گـــــردش می تنم
-
درنگ
1385/10/07 16:01
درنگ خـــورشید عـشق مـن در ساحـتی که شعله به هر سو فگنده بود در خویشتن شکست و فرو ریخت آن سان کز درنگ زمان قلب خاک درید دریا به خون نشست پیوند کوه و آهن و احساس زندگان نـاگـه تـرک نمود چـو تقــویم خـانه ام وز شرم روز دامن من لکه لکه شد من از شکست زندگی آغاز میکنم شاید او از شکست عشق ! 26/5 /2005
-
هدیه!
1385/10/07 15:56
هر چند گشته ام هر چند دیده ام در کهنه گر سرای که دنیا خوانده اش در خور تو دختر خونین شراره ها چیزی به رسم هدیه ندیدم جز آنکه در کنار صدای رسای تو سروی ز استقامت ایمان بنا کنم بر تارک تبرزن این سائلان زور بر غرفه های درد فروشان روزگار آتش به پا کنم گل بر تبار شعله شهیدان به شور عشق رویش کند به دامن فردای دیگری بن بست...
-
نادانی
1385/10/07 15:44
خانه ام مثل دل مهتابی نه به چشمانم اشک نه ز یاران دیارم حرفی نه به دل خنده ای دارم که به لب باز کنم من دلم تنگ است شوق در حافظه ام بی جان است میل پرواز کجا انتظارم هیچ نمیدانم و به نادانی خود زندانم 5/12/2002
-
شکسته بال
1385/10/07 14:38
شکسته بال بر خیز بر خیز که سیل وحشت آمده و می برد ترا به سوی نیستی تمام ساز و برگ و بوم و بر شکسته است شراع گلبُن شفق لبش به خون نشسته است ببار ببار به درد و رنج این دیار که هست و بود نسل ما به خاک غم نشسته است بتاب بتاب برین خرابه و سراب به زیر چتر خون در آ طلسم مرگ را شکن شب سکوت درفگن تو خود همیشه آفتاب برین روال...
-
تردید
1385/10/07 14:31
تـــردیــد به آنکه هیج ندانست و رفت تا لب هیچ دست هایت که همیش ساده سخن می گوید با لب ات می خواند وقتی آه بکشی خامه ی خاطره را می نگرم باورم تردید است چشم هایت شاید حال من است و تماشاگر حرف دل تو آنچه گفتی و نگفتی در پس ابر زمان پنهان باد ! 19/2/2001