چه زخم زخمیست دلت
چه گر گرفته کاکلت
چه وحشت است به هر سرایی
کابلت
به سنگ فرش کوچهات
فقط غم است و
ماتم اسث
اگرچه جال فاجعه
فراخ تر از فروغ دیدگان ماست
دیار من
ترا به سوی دوزخ جهان چه کس کشاند؟
چه توطئه
چه تفرقه
درون خانه رفته است
که یار همصدای من
نگینهای سرخ پر بهای من
ز راه رفته پا کشید
ترا درون گلههای وحش و
جهل و
مرگ
به ماتمی رها نمود
به سوی بام ارتجاع
راه کشید
بکن بکن
بسوی ناکجا فرار
هله هله ز بهر چیست؟
که سر ز پا کنده ای
و عهد و مهد و راه رفته گم نموده
خون ریختهی رفیقان با وقار را
ز یادِ یاد برده ای
چه رفته است درین دیار
چه بوده اصل آن «بهار»
مگر وطن بهشت بود؟
و رهزنان خاک و خون
فرشتگان سرزمین زشت بود ؟
ورق بزن زمانه را
کتاب درد و اصطراب خانه را
دریغ و درد
که ما همیش
زشب به شب
ز اوج ماتم سیاه
به قهقرای بیحیا
فتادهایم
و من
و تو
و ما
به پشت هر رذالتی
شرایطی
کلاف ضعف خویش را
و یاس و ترس بیش را
نهان ز دیدگان راهیان
به سینه حمل کردهایم
که خلق به پا نمیشود
و کارد به استخوان رسید
ستم ز خون و پوست ما
چرا جدا نمیشود؟
نوای گشنگان جنگزده
ز قارهها گذشته است
و رنج رنجبران ما
شکوه و کارساز نشد
هنوز فرو میرویم
هنوز به کله میزنیم
که این وطن؛ وطن نشد
چراغ رزم و همدلی
به ارتقای تودهها
به گرد آن ستاره ها
به شعلهی امیدها بدل نشد.
و ما به دست خالی مان
خجالتیم
و وامدار تودههای با شهامتیم.
اگرچه زجر بیشمار دیدهای
اگر چه چوب "انقلاب" خورده ای
اگرچه بیقرار و با شکیب
ز جور جاهلان و مرتدان
بار بار سوختهای وطن !
من عاشقم
به پینههای دامنت
به کوه و دشت و برزنت
به کودکِ گرسنهات
به لاله و خرابهات
رها نمی کنم ترا
عزیز پاره پارهام
جهان غمسرا و بیستارهام
اگر به دار میکشند
اگر به تیغ جبر و جهل میکُشند
وطن!
کنار سنگ و آب تو ستادهام
بهخلق امید دوختهام
کویر را به اشک خون
شعر و ستاره کاشتهام
تو ریشهگاه
تو ماوای ماستی
تو اخرین غرور پر صلابتی
تو بهر ما نجابتی
به غیر تو فراز نیست
به غیر تو صدای خفته مرا
اعجاز نیست
کجا روم که دل نمیکند ز تو
جهان جهنم است مرا
تمام ثروت سپهر
کم است مرا
سراسر آرزوی من
تمام تار و پود و
رنگ و بوی من
به سنگ سنگ و کوچه باغ تو
تنیده است
و عشق من
میان لایههای فقر جانگذار
خزیده است
نمیتوان دل برید
نمیتوان ز تو گسست
و ترک تو
و مرگ من
یکیست وطن!
۲۸ اسد ۱۴۰۰