به «شکریه تبسم» کودکی که با چند
هموطن دیگر ما در مسیر جاغوری توسط آدمخواران داعشی گروگان و بعد از شکنج طاقتفرسا
گردن زده شدند و امروز شال غم در سوگ این عزیزان در هر کران هموار است
.
راه دگر نیست
نه بخاطر انسان
نه بخاطر افغانستان
نه بخاطر نان
نه بخاطر آسایش و رفاه
فقط بخاطر گردن زدن یک گل
و یک «تبسم» معصوم
ای خلق بیشمار
باید بپاخیزیم
و لُنگی «عمر» و «غنی» غدار را
طناب دار گردن شان سازیم
نه بخاطر استقلال
نه بخاطر آزادی
نه بخاطر عدالت
نه بخاطر امنیت
فقط بخاطر ضجههای «رخشانه»
در زیر سنگ درندگان بیمار
ای خلق بیشمار
باید بپاخیزیم
و «سیاف» و «محقق» و
همکیشان شان را
گردن نه
پاره پاره نه نه
در چهار راه مزدحم دهمزنگ
و یا شاید
در قفسِ درندگان باغ وحش
یک قرن تمام
بر قنارهی قصابان
از لِنگ بیاویزیم
تا جنایتزادگان دیروز
و حرامزادگان حاکم امروز
لجنزار تاریخ ما را
با تفباران خلق داغدار
نه در تهترین دوزخ
فقط بر روی زمین
بیازمایند
که «تبسم»
مرغکی بیآزارِ نبود
که شامگاهان شغالان داعشی
نوشک جان کنند
و «رخشانه« های این سرزمین
هوسی نیستندکه طالبکان مزدور
طلب عیش نمایند.
مردم!
نه با کج سرودهی من
نه با آهنگ جاودانهی «زندگی» (*)
و نه بخاطر «خونابههای چشم مادران»
فقط بخاطر غمانگیزترین لحظه
آنگاه که جلادی «قناری کوچک»ی را
به جرم رنگ و آیین
شقه شقه میکند
و ترا
و مرا
جهان بیخبر
بیخردان قرن
و دیوانگان درنده خطاب میکنند
باید از جا برخیزیم
و هم اکنون
به آواز تندر و ترقی
یک مشت شویم
و بپاخیزیم
بهار میآید
و شمیم آزادی
عدالت دایمی را
بر محور دموکراسی
بدرقه خواهد کرد
باید برخیزیم
راه دگر نیست.
۲۱ عقرب
۱۳۹۴ م آژن- کابل
*- اشاره به شعر «زندگی آخر سر آید بندگی در کار نیست» سروده زنده یاد ابولقاسم لاهوتی که با صدای دلنشین احمد ظاهر ماندگار گردیده است.
در هوای خانهام دردیست!
میگزد روح مرا چون مرگ
بس هویدا
گه پنهان است
در هوای خانهام دردیست
لاله افشاندم به خونِ دل
سر برآورد با هزار مشکل
با دو چشم باز دیدم
پیچکی زردیست.
می نوازم نغمه را با رگرگ جانم
از لبانم وقتی فارغ گشت
"قصهی مفت"و دل سردیست.
ابر میخیزد ولی هنگام باریدن
باز میابم که ای او وای
توتهای گردیست.
سرزمینم را به غارت برد
مشت جانی
دست ویرانگر
از درون عصیان تاریخم
وقتی میایستم به میدان حقیقت
آه!
طعن و لعن و طُفره و پندیست.
درد ما بر وسعت خورشید
ای دریغ از این هوای سرد
جنگ ما با اژدها فردیست.
در شبی رگبار و خونریزان
یاد میارم همیش با خویش
مادرم می گفت:
روز آخر
روز نامردیست.
گر بر افرازیم به پای عشق
پرچم آزادگی را خلق
راندن چند جانی و مرتد
مثل خسی سر سری سیلاب
رُفتن گندیست.
بشکن ای دل خستگی را
بخیه زن آب و علف را
با تن خورشید
گر تو باشی یا نباشی
حرف آخر نیست
مرگ را با زندگی
پیوسته پیوندیست.
در هوای خانه ام دردیست
ای عزیزدل ز جا برخیز
قصه ای درد آفرین من
در شب تنهایی وحشت
راز دار راه و سوگندیست.
آژن - بامیان
ثور ۱۳۹۵