به متایاس
دوست صمیمی زنان و کودکان افغان که تا آخرین رمق حیات دست از کار و تلاش نکشید
در این تلاطم وحشی
که آدمی غرق است
و گرگ انسان اند
یکی ز دور
ز یاران مرد سرخ کبیر(*)
که بیوطن میزیست
برای طفلک فقر
عاشقانه میخواند
و لقمه نانش را
میان بیوه زنان
توته توته قسمت کرد.
چه ساده زیست و
درخشان دمید
تا دم صبح
چه ساده رفت و
آذرخش گشت به کوچهای خلق
-----------------------
* اشاره به کارل مارکس است
«سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت»
هوا مسموم،
فکرها شوم ،
زمین و آسمان مغموم ،
تحرک مُرد،
عشق پژمرد،
نشاط در چهرهها افسرد
«زمستان»در زمستان است
آری، اوج بحران است
هنوز غول جنایت مست دوران است
هنوز این زندگی در بند
هنوز امروز ما ویران ویران است
«چه باید کرد»پا برجاست شاعر جان!
درِ مردمسرای بیسر و بیسقف
در این هول وهوایی کوچهی بن بست
به سوی آفتاب عشق و آزادی
نپرس از من
چرا بسته است؟
نجنبیدی
نجنبیدم
نلرزاندیم جهانی را که تاریک است
به سان تارهای مغز مان نازک و نزدیک است
گناه ماست شاعر جان!
زمان از کف ما مفت رفت
«سحرگه» را و
فکر سرخ آگه را
گل و سیمرغهایی تاق چهچهه را
ستمگر پا پیش انداخت
به یغما برد و سر برید
و ما
دست زیر الاشه
نه خشم افروز
بر ماشه
به ریش ترس و جُبن خویش خندیدیم
چه باید گفت شاعر جان!
در آن احوال «سرما» سوز
اگر «پویان»ها برخاست
و «احمد» پای دار ایستاد
فضای گنگ و گیج زندگی درید
غرور عزم «روزبه» را به جنگل برد
سلاح رزم ایمان کاشت
سیاهکل زاده شد در چشمهسار خشک
و آبی را به جو آورد
شفابخش کرختیها و سستیها
که فصل زندگی
رزمندگی را آبیاری کرد
و ما
در خلوت هر جادهی خونبار
میان غرفههای گپ و یاس و ترس
به پشت ویترین واژگان خسته و بیجان
اغلب پنهان
گهی عریان
توقف را و
ساز پست سازش را
صلاح حفظ جان دیدیم و
پوسیدیم
نه شوریدیم
نه آگاهانه کاویدیم
نه همگام و نه همپیکار گردیدیم
و گاهی هم
به ساز جانیان جانانه رقصیدیم (۱)
بدین سان صد زمستان
با هزار نیرنگ
دو میلیون نعش بدوش انباشت
و تخم تفرقه و مرگ ما را کاشت
و ما در انجماد سالها بیبهره خشکیدیم
سکوت آغاز زشتی را و
پستی را
غر و فش های خود خواهانه و
غیبت سرایی را
به زیر فک خود بستیم
و مثل فرم زیبایی
تهی از محتوا
آشفته سر در گم
میان کوی خلق افتاده
بینقشه
ز عهد و راه خویش بیگانه
در خانه
یکی پی دگر چون گله سرگردان
به زیر پرچم چند جابر نادان
به زند خویش خرسندیم
سبب پیداست شاعر جان!
شگرد از عاشقان رفته در خونابه باید جست
مدد از تودههای فقر و فولادگونه باید خواست
نه از عیسی و اسکندر
نه از ابلیس و اشغالگر
«مسیحا» پوچ
«مسیحا» عاطل و افسانهی بس لٌچ
«مسیحا» هم بهسان آنکه جهل آورد
و انسان از سکوی آدمی انداخت
به جهنم رفت و
گندش ماند
«اوستا»
آتش غمخانهام را لحظهای خاموش نتواند.
در این گودال خونریزان
که جانی همنوعش را هر کجا یاریست
و هر دم میکُشد ما را
من و تو گر نپیوندیم
به موج بیکران خلق زحمتکش
ز اقیانوس آگاهی
نهالی از شکوفایی
نخواهیم کاشت
ترا
گرگزادگان محله میدرد
مرا
آن بقههای کور
ستم هرجا که باشد
همجهت بر ما هجوم دارد
غم و اندوه بیپایان میکارد.
اگر پرچمدار راه خلق هستیم
اگر تعهد
اگر تحول
اگر آزادگی را در کمر بستیم
تماشاگر شدن داغیست نفرتگون
نشستن در رکود روز
بیننگی مُهلکزاست
جدل با هر زمستان
اصل کار ماست
شرایط با دل مان سازگار هرگز نمیآید
دو دوستان را مکن بالا
دگرگون کن
زمین و آسمان را مست و مشحون کن
خروش رنجبران در هر کجا جاریست
به رزم مشترک با هم تنیم باید
به گرد تک شعار
نان و امن و مسکن و شادی
بلندش دار به فریادی
به بام این جهان خفته در تقدیر و استثمار.
بیا برخیز
که برخیزم
بکوبیم مغزهای سرد و راکد را
بدریم هستی بیمار و فاسد را
از این زندان خواب آلود و خفتزا
زداییم یاس و بحث بی سر و دُم را
تکانم ده
تکانت میدهم در لحظههای سهل و بیحالی
به سان ابرهای فصل بارانی
که انسانیم و میرانیم
بیتبعیض و بی سرحد:
من «از رومم»
من «از زنگم»
فغان قشر محرومم
رونده همچو سیلاب سهمناک بر بلند و پست
که با هر غاصب و دلال و خون آشام
در جنگم
نه بیبویم، نه من سنگم
نه بیرنگم
ز خط سرخ «بهرنگم».
جفای ماست شاعر جان!
نه تابیدیم
نه باریدیم
نه آوردیم عدالت را
محبت را
اصول رزم و وحدت را
به گرد تودهها خورشیدوار
با شور و آگاهی
نه چرخیم
از اینرو از چنین درزی
گزیدند بارها ما را
زمستان در زمستان
با هزاران دیو مست مرگ
به هم آویخت و
بر ما چون ملخ ریختند
و ما بذر مقاومت را
به شاخ بادهای سست و بی بنیاد
که میلرزند و میخوانند:
طرحی نیست
راهی نیست
نوای آشنای نیست
«صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است»
آویختیم
و آهسته
به پای روزگار پوچ خوابیدیم.
هنوز در بند دیروزیم
هنوز ناپخته میسوزیم
هنوز از غیب و از هر غیر
میجوییم نوروزی
و من جار می زنم
ای عشق
ای گیتی
خدای نیست
شاهی نیست
و حتا از نگاه من
سوا از قدرت مردم
یلی با وقار نیست
هراس آغاز پستیهاست
بیا بشکن
قدم بگذار و
«ره بگشا»
سفر با گامهای استوار آغاز میگردد.
سخن هر چند رساتر
عمل بایست عریانتر
صف این ناخلف انساننماها را
که فکر کوچهها
در یاچهها را ایست میخوانند
و زیر پوست شهر
تردید میکارند
خدنگ با ارتجاع
همپیک و همآغوش
بسان «باختری» مدهوش
و روز
با شکلک زردگونهاش پرجوش
و یا در پشت میز جعل و بربادی
جنایتسار جلاد را بنهی سر پوش
جدا کن از ردیف بیشمار خلق
که دنیا با خیال خام استعمار گره خورده
«به گرده ای» تو
به پای من
به فرق آنکه نادانسته میخندد
هزار میکروب و مکر و مرگ را
در ما
فرو برده .
اگر شهراه مسدود است
جهان در چنگ جنگ و بنگ معدوم است
رهی پسکوچهها باز است
درون چشم دشمن نقب باید زد
میان قلب دوزخ راه باید جست
«صدایی گر شنیدی»
شک مکن
بشکن
سکوت بیسرانجام را
شرار جان جنگل های ویران است
قیام خشم یاران زیر باران
در خیابان است.
شکستها را
توهمهای بیپایان سالها را
سراسر یاس دنیا را
شکستن راز کار ماست.
بیا در هر هوا با خلق آمیزیم
حریم اکت روشنفکر کخدار را
که بیگام عمل هر لحظه میلافد
براندازیم
شکافیم مکث تاریخ را
شناسیم سد دیرین را
نشینیم با هزاران درد
بیابیم راه نوین را
«قبای ژندهِ»ی این امپراتوران کودن را
کز خون تنی مان میمکنند
چون کنه از پستان
زنیم آتش
جهش با آگاهی
با عشق
با تدبیر مردمخواه
به سوی صبح آزادی
شرر گردد
هوا باید بدل گردد
زمین زیر و زبر گردد
و پشت این زمستان
گر زنیم نقبی
شکوه باغ و باران است
جهان را عشق
تنها عشق درمان است
زمستان با زغالش مُرد
بهاران در بهاران است
آری
فصل یاران است.
حمل۱۳۹۸
به من آموخته اند:
از “شاه اطاعت” کن
به من آموخته اند:
گر بم سرت بارید
خدا را شکر گو
خاموش باش
باز هم قناعت کن.
به من آموخته اند:
گر تو زنی ،
ساکت بمان تا گور.
و اما من که انسانم
سرود سرکشِ آزادگی را
از گلوِ خاک می خوانم
زمین و آسمان را
از خدا هرگز نمیدانم
به تو می گویم: ای فرزند جانانم
تضرع بس
تزویر است
هرآنچه کور مان کرده است
این دین است
ستمگر با سلاح مرگ می کوبد
که کشتن کشتن آیین است.
فقط آموز انسان بودن و
آزاد زیستن را
و عصیان کن
ز جا برخیز
و طرح تازهای را ریز
جهان کهنه را برچین
زمین و زندگی را
با شعار عشق و آزادی
و آبادی
برای "فصل پنجم "
تازه احیا کن.
و من در گور گمنامی
به پای پیچک وحشی
شبی با یک بغل شعر و
سرود و ساز
برای دوزخیان
مست خواهم خواند
پیام عشق خواهم داد
زمان از توست
زمین تا بیکران از توست
جهان را نخل عدل و
عشق افشانید.
و باز روزی
از میان دود و باروت
خون و آتش
تودهها بر پا خواهند شد
و کودکان شادمانه خواهند خواند
ترانه آزادی را
بهار جاودانهی همبستگی را
و پرچم استقلال
بر بام بام تک تک مان
با شکوه عشق
اشراق خواهند زد.
ای یار خستهام
ای میهن نشسته به خون
زخم زخمیام
برخیز
خروش کن
بحران را شکن
اشغالگران بران
دستان حلقههای ستم را ز پشت
ببند.
۲۰ اسد ۱۳۹۸
بِبر جلاد
بکُش ما را
که خون ما
نوُید بذر آزادیست
چه میگویی،که میترسیم
و تسلیم تبهکاران خونآشام میگردیم؟
هراس در چشم مان مردهست
غرور قامتِ بالای «سرور» ها
دل این خاینان را سخت پژمرده ست.
تو ای پست زالوی مرداب
تو ای جلاد
تو همت کن
فشارده ماشه را بر قلب مان
بیباک
که رسم ما به پا ایستاده مردنهاست.
چه می ترسی
بِبر جلاد
بکُش ما را
که خون ما چو سیلابِ سهمگین می کَند
دژ ستمگر را
درفش انتقام ما
جهان را از ستم آزاد خواهد کرد.
در این تنگنای خونباران
قسم یاران
که تا سر در کف است
مستانه می رزمیم
و تسلیم سیاهیها نمیگردیم.
برادر جان ترا سوگند
به آرمان سترگ قلهی انسان و آزادی
که گام در گام راه «فیض» نگذاری
برادر جان
به سوگ منشین
مکن ماتم
بسیج کن خلق ها را
تا بخشکد
ریشهگاه مرگ و استبداد
بزن فریاد
بگندد تخم هر شیاد.
برادر جان شنو،
این آخرین آواز:
غرور خون یاران را
شکوه جزم رزم همدیاران را
تو حرمت دار
تو حرمت دار.
۸ قوس ۱۳۹۸
پشت سر تفرقه و تاریک است
پشت سر منظرهی ترس
ترور و
دهشت
پشت سر فاجعهی تاریخ است
پیش رو وحشت دیروز
به توان ستم و غارت و مرگ
در همه روز
ما میان آتش
نیمجان میسوزیم
تو بپاخیز که ابهام بکُشیم
راه سستی را ویران کنیم
پل بی بنیاد را
از زمین برداریم
و نگوییم که هوا آلوده است
و نگوییم که راه بن بست است
و نگوییم که تعهد همه جا بشکسته است
و نگوییم که شور و شرر نیست
در این خطه
در این مجمر پاییز زده
از جبر و جنایت.
تو
تو در این خانهی ویرانه
در این جنگل آتش زده
از قعر جهالت
تا بخواهی کار است
تا برانی همه جا دشمن دون
تا توانی بدوانی اسب سرکش
به دل و مردمک چشم ستمکار زبون
فاصله است
روزگارِ اکت نیست
بوی مرگ می آید
شکوه از یار مکن
راه دشوار نگر
خستگی را بدوان
و از این شهر فلاکت زده
که مشبوع دروغ است و
ریا
و اسارت کدهی جان من است
سوی آن کلبه که فریاد کمک بالا است
گام محکم بر دار
و به پیش باید رفت.
ترک میدان آسان
ترک وجدان سخت است
دورتر گرچه به ظاهر بهشت است
ولی بهر دل ما
که ز هر گوشهی خود خونبار است
زندان است
مام زخمی را تنها مگذار
گریهها را بشنو
خنده در این قفس سینه چقدر تبدار است
فکر آگاه را آرایش ده
گاو خدمت را در مزرعه خلق بران.
امپراتوری غارت
کمر دشمن اندیشهی آزادی را
به هزار توپ و تفنگ
سخت بسته است
مصلحت را شکنیم
برج سازش را ویران کنیم
صلح،آغاز جنایت
به سیاق جاری
صلح در سایه اشغال
ظهور جانی ست
نگذاریم که هر دلقکی بیمایه به ما چیره شود
نگذاریم شغالان به درِ کوچهی ما چوچه کنند
نگذاریم که این گله وحشی بدرند بار دگر
جسم پر نور هزار کودک نو خاسته را
دره با آب و
آب با ماهی
آدمی با وطنش
لازم و زیبا است
قامت از کوه آموز
و تلاطم را از دریاها
«ترس را خنجر کن»
و به این راه و درفش
که حقیقت دارد
و نجات بشر از رگ رگ آن پیدا است
باور کن
حرف ما گر نزند گرز به اندام ستم
فکر ما گر نکند مکتب عشق را آباد
گام ما گر نشود پله به سوی خورشید
پوچ و بی معنا است
زندگی شور مرا
دست توانای ترا میطلبد
موج از خود گذری خلق کنیم
راه هموار شدنیست
هرکه در بیعملی مُرد
رفیقِ ما نیست.
1جدی ۱۳۹۸
به من آموخته است
این درد
این اوضاع
اگر هستیم باید پاک
نترسیم از خداوندان غارتگر
بخوانیم شاه سرود رزم را بی باک
کشیم از لابلای کوچهی بن بست
به سوی هر چه آزادیست
مسیر را که با عشق میشود آباد
بمانیم رٌک
بدریم لاک پوک آدمکهای حراف و دگم
بایستیم در کنار تودهای «کپرُک»
نهال همدلی
همبستگی را جان دهیم
تا رعد خلق خیزد
دوباره دست مان این سرزمین را ناز خواهد داد
دوباره فکر مان آزادی را پرواز خواهد داد
دوباره آن پرستوهای غربت را
دل آوارگان آواز خواهند داد.
بخوان مست ای قناری جان
که بنیاد قفس سازان ویران باد!
رخ دریادلان شاداب و شادان باد!
بزن دف ای اناری جان
که دست ما صدا دارد
جنایت با جناحش مرٌد
شب سرد انتها دارد.
بجنگ ای شعر آزادی
که یاران زیر باران
دسته دسته شور میکارند
«غم نان» را بخون شستن
سحر پیغام میآرد:
ستمگر را تفنگش کشت
زمستان را فغان کودکان در اوج یک بحران
به خون آغشت
سیهرو ماند مداحان
و دلالخانهی ارگ بیحیا گردید و
ویران شد
بپاس رفتگان کوچهی آکنده از فریاد
سکوت خسته را با رقص شورانگیز
بیا بیدار کن
تا صبح دمد سرشار
بخندد عشق
به ریش هر چه «سیا» و «سیاف» اندیش تاریخ اند
زنیم آتش
ای فریاد.
۱۳میزان ۱۳۹۸