«سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت»
هوا مسموم،
فکرها شوم ،
زمین و آسمان مغموم ،
تحرک مُرد،
عشق پژمرد،
نشاط در چهرهها افسرد
«زمستان»در زمستان است
آری، اوج بحران است
هنوز غول جنایت مست دوران است
هنوز این زندگی در بند
هنوز امروز ما ویران ویران است
«چه باید کرد»پا برجاست شاعر جان!
درِ مردمسرای بیسر و بیسقف
در این هول وهوایی کوچهی بن بست
به سوی آفتاب عشق و آزادی
نپرس از من
چرا بسته است؟
نجنبیدی
نجنبیدم
نلرزاندیم جهانی را که تاریک است
به سان تارهای مغز مان نازک و نزدیک است
گناه ماست شاعر جان!
زمان از کف ما مفت رفت
«سحرگه» را و
فکر سرخ آگه را
گل و سیمرغهایی تاق چهچهه را
ستمگر پا پیش انداخت
به یغما برد و سر برید
و ما
دست زیر الاشه
نه خشم افروز
بر ماشه
به ریش ترس و جُبن خویش خندیدیم
چه باید گفت شاعر جان!
در آن احوال «سرما» سوز
اگر «پویان»ها برخاست
و «احمد» پای دار ایستاد
فضای گنگ و گیج زندگی درید
غرور عزم «روزبه» را به جنگل برد
سلاح رزم ایمان کاشت
سیاهکل زاده شد در چشمهسار خشک
و آبی را به جو آورد
شفابخش کرختیها و سستیها
که فصل زندگی
رزمندگی را آبیاری کرد
و ما
در خلوت هر جادهی خونبار
میان غرفههای گپ و یاس و ترس
به پشت ویترین واژگان خسته و بیجان
اغلب پنهان
گهی عریان
توقف را و
ساز پست سازش را
صلاح حفظ جان دیدیم و
پوسیدیم
نه شوریدیم
نه آگاهانه کاویدیم
نه همگام و نه همپیکار گردیدیم
و گاهی هم
به ساز جانیان جانانه رقصیدیم (۱)
بدین سان صد زمستان
با هزار نیرنگ
دو میلیون نعش بدوش انباشت
و تخم تفرقه و مرگ ما را کاشت
و ما در انجماد سالها بیبهره خشکیدیم
سکوت آغاز زشتی را و
پستی را
غر و فش های خود خواهانه و
غیبت سرایی را
به زیر فک خود بستیم
و مثل فرم زیبایی
تهی از محتوا
آشفته سر در گم
میان کوی خلق افتاده
بینقشه
ز عهد و راه خویش بیگانه
در خانه
یکی پی دگر چون گله سرگردان
به زیر پرچم چند جابر نادان
به زند خویش خرسندیم
سبب پیداست شاعر جان!
شگرد از عاشقان رفته در خونابه باید جست
مدد از تودههای فقر و فولادگونه باید خواست
نه از عیسی و اسکندر
نه از ابلیس و اشغالگر
«مسیحا» پوچ
«مسیحا» عاطل و افسانهی بس لٌچ
«مسیحا» هم بهسان آنکه جهل آورد
و انسان از سکوی آدمی انداخت
به جهنم رفت و
گندش ماند
«اوستا»
آتش غمخانهام را لحظهای خاموش نتواند.
در این گودال خونریزان
که جانی همنوعش را هر کجا یاریست
و هر دم میکُشد ما را
من و تو گر نپیوندیم
به موج بیکران خلق زحمتکش
ز اقیانوس آگاهی
نهالی از شکوفایی
نخواهیم کاشت
ترا
گرگزادگان محله میدرد
مرا
آن بقههای کور
ستم هرجا که باشد
همجهت بر ما هجوم دارد
غم و اندوه بیپایان میکارد.
اگر پرچمدار راه خلق هستیم
اگر تعهد
اگر تحول
اگر آزادگی را در کمر بستیم
تماشاگر شدن داغیست نفرتگون
نشستن در رکود روز
بیننگی مُهلکزاست
جدل با هر زمستان
اصل کار ماست
شرایط با دل مان سازگار هرگز نمیآید
دو دوستان را مکن بالا
دگرگون کن
زمین و آسمان را مست و مشحون کن
خروش رنجبران در هر کجا جاریست
به رزم مشترک با هم تنیم باید
به گرد تک شعار
نان و امن و مسکن و شادی
بلندش دار به فریادی
به بام این جهان خفته در تقدیر و استثمار.
بیا برخیز
که برخیزم
بکوبیم مغزهای سرد و راکد را
بدریم هستی بیمار و فاسد را
از این زندان خواب آلود و خفتزا
زداییم یاس و بحث بی سر و دُم را
تکانم ده
تکانت میدهم در لحظههای سهل و بیحالی
به سان ابرهای فصل بارانی
که انسانیم و میرانیم
بیتبعیض و بی سرحد:
من «از رومم»
من «از زنگم»
فغان قشر محرومم
رونده همچو سیلاب سهمناک بر بلند و پست
که با هر غاصب و دلال و خون آشام
در جنگم
نه بیبویم، نه من سنگم
نه بیرنگم
ز خط سرخ «بهرنگم».
جفای ماست شاعر جان!
نه تابیدیم
نه باریدیم
نه آوردیم عدالت را
محبت را
اصول رزم و وحدت را
به گرد تودهها خورشیدوار
با شور و آگاهی
نه چرخیم
از اینرو از چنین درزی
گزیدند بارها ما را
زمستان در زمستان
با هزاران دیو مست مرگ
به هم آویخت و
بر ما چون ملخ ریختند
و ما بذر مقاومت را
به شاخ بادهای سست و بی بنیاد
که میلرزند و میخوانند:
طرحی نیست
راهی نیست
نوای آشنای نیست
«صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است»
آویختیم
و آهسته
به پای روزگار پوچ خوابیدیم.
هنوز در بند دیروزیم
هنوز ناپخته میسوزیم
هنوز از غیب و از هر غیر
میجوییم نوروزی
و من جار می زنم
ای عشق
ای گیتی
خدای نیست
شاهی نیست
و حتا از نگاه من
سوا از قدرت مردم
یلی با وقار نیست
هراس آغاز پستیهاست
بیا بشکن
قدم بگذار و
«ره بگشا»
سفر با گامهای استوار آغاز میگردد.
سخن هر چند رساتر
عمل بایست عریانتر
صف این ناخلف انساننماها را
که فکر کوچهها
در یاچهها را ایست میخوانند
و زیر پوست شهر
تردید میکارند
خدنگ با ارتجاع
همپیک و همآغوش
بسان «باختری» مدهوش
و روز
با شکلک زردگونهاش پرجوش
و یا در پشت میز جعل و بربادی
جنایتسار جلاد را بنهی سر پوش
جدا کن از ردیف بیشمار خلق
که دنیا با خیال خام استعمار گره خورده
«به گرده ای» تو
به پای من
به فرق آنکه نادانسته میخندد
هزار میکروب و مکر و مرگ را
در ما
فرو برده .
اگر شهراه مسدود است
جهان در چنگ جنگ و بنگ معدوم است
رهی پسکوچهها باز است
درون چشم دشمن نقب باید زد
میان قلب دوزخ راه باید جست
«صدایی گر شنیدی»
شک مکن
بشکن
سکوت بیسرانجام را
شرار جان جنگل های ویران است
قیام خشم یاران زیر باران
در خیابان است.
شکستها را
توهمهای بیپایان سالها را
سراسر یاس دنیا را
شکستن راز کار ماست.
بیا در هر هوا با خلق آمیزیم
حریم اکت روشنفکر کخدار را
که بیگام عمل هر لحظه میلافد
براندازیم
شکافیم مکث تاریخ را
شناسیم سد دیرین را
نشینیم با هزاران درد
بیابیم راه نوین را
«قبای ژندهِ»ی این امپراتوران کودن را
کز خون تنی مان میمکنند
چون کنه از پستان
زنیم آتش
جهش با آگاهی
با عشق
با تدبیر مردمخواه
به سوی صبح آزادی
شرر گردد
هوا باید بدل گردد
زمین زیر و زبر گردد
و پشت این زمستان
گر زنیم نقبی
شکوه باغ و باران است
جهان را عشق
تنها عشق درمان است
زمستان با زغالش مُرد
بهاران در بهاران است
آری
فصل یاران است.
حمل۱۳۹۸