عشــق را بــــاور کن
ای که در چشم تو هر واژه سخن میگوید
غــمها را بشکن
طـــرح آزادی را
در تهی هر قفس و
هر نفس و
هر جرسی باید کاشت
دوستی معنی چـــند زندگی است
حاصل سادهی همبستگـی است
قصهی آیینه و «ماتیک« نیست
یا فریبی که زمان بر لب خود مالیده
دیر ، دیریست که مهمان تماشای توام
آنچنانی که تو هم
با من امشب بنشین
حرف مان گر بچکد روی زمین
تازگی خواهد داشت
خستگی را ز سر سبز گیاه خواهد کاست.
تو همان نیمهی پنهان منی
من همان خواهش عریان توام
تو زنی
نبض بلند بشری
تو علمدار هزار رویایی
دست من دست ترا
گام تو گام مرا
بهر فردای نوین می جوید
چتــــــــــــــــــرا
تک سرود دل تنهایی من
حسرت گمشدهی قرن منی
گر بپا خیزی جهان می لرزد
توبه از یورش توفان خموش
توبه از جوشش اندیشه و مشت
بشکن افکار ستم را
بشکن
خانه را روشن کن
هوش کن
روز ،
خندهای چشم ترا تر نکند
هوش کن
باد سیه ،
پیچ زلفان ترا خم نکند
من به گیسوی تو از چتر خیالم
چه ببافم به نوازش
یا به خواهش
تا سرافراز تر از عشق
خدا گردی و
پرواز کنی
چتــــــــــرا
گل ِ نشگفتهی دهلیز سکوت
دل به دریا زدن و با طبع خود جنگیدن
ره پیمودن از این خاک به آن بحر
شکوه می جوید
گر چه در تاب و تب همهمه وآغازیم
گر چه بیبارش و بینوروزیم
یک قدم مانده به مرز
وزین فاصلهی پوچ گذر باید کرد
چتـــــــــــرا!
من ترا چون هوس زندگی نو پیدایم
در حواس و نظرم خانهای توست
تا زمستان بکفد
و بهاران بدمد
فریاد کن
من ترا همراه یم
من ترا شاد تر از شادی خویش
می نوازم به ترانه
به ترنم
به چار فصل برم
تا این زندگی آبــــاد شود
تا سیه بخت ترین دخترکان
خرمن هستی فرهاد شود
چتـــــــــــــــــرا
از دل غمزدهی شام برآ
زیر رگبار حوادث بنشین
مشعل زندگی را روشن کن
و بکوب با نفس صبح به موج
دریــــــــــــا باش
"ترس را خنجر کن"
عـــشق را بــاور کن
وطــــتی باید ساخت.
نیمه شب 5 اپریل 2008