از این دنیای بیپایان
که سهم خلق ماست
ویرانی و گریان
فغان تودهها از رگ رگ مان
نان و
آبادی و
آزادی طلب دارد
یکی از ما
که سودا کرده راهش را
به جلادی
چه شیادانه میگوید:
جوان خوب با احساس
پس از سی سال جدل با خصم
با هر ناکس و هر خس
دانستم
راهی نیست
در این توفان خونریزان
ما را غمگساری نیست
روال زندگی در گام ثروتمند
و ما تنها
میان گلهی گرگان
به شرق و غرب می تاختیم
به هیچ خود
به تندی راه مان هموار نمیگردد
به نرمی سنگدلان را رام باید کرد
هوا تاریک و مغموم است
صدای آشنایان مرده
در کوه و کمر دیریست
نه برپا میشود این تودهای نادان
نه آگاه میشود از خویش
از دوران
جگرجانم!
از این عشق و
از این آرمان
که میگوید: زمین از آن زحمتکش
خط سرخی به خونت کش
بیا بگذر
به وضع نابسامانت بررس
عالیست.
عدالت آرزوی بود
که ما چون یاوگان
فریاد میکردیم
چپاول پادشاهی میکند اکنون
خدای زندگی پول است
و پیامبر ترامپ خر
اگر خواهی بشاش باشی
ز راه رفتهات بر گرد
به زر رو کن
پذیرا شو جنون هر جنایت را
و همرنگ جماعت باش.
چه بیمایه است این پندار
چه بسیار اند کرنشزادگان
همزاد «سپنتا»
نمیارزد که من چسناله را
با شعر زنم نیشتر
به قول شاعر مردم
تو حتی لایق یک هجویه نیستی.
در این دوران خونباران
نگو برگرد راهی نیست
نترس از باد و
از شیاد
نترس از زوزههای خوک بیبنیاد
که کشتن جز این دین است
و خثی سازی آیین است.
اگر توفان به سر داری
لباس رزم به بر داری
خیال زرق و برق و چند تمنا را
و داغ حسرت بویناک
یک مشت ریزهخواران را
که میبویند فلان هر جنایت را
به دور افگن
کی میگوید: راهی نیست ؟
در این آشفتگیها رد پای نیست؟
من از این جهنم جانسوز و اخوانبوی
که اشغالگر طناب گردن ما را
به زلف طالبان آویخته چندی قبل
به کرات داد زدم
فریاد خواهم زد:
که راه و چاه میان کف دست ماست
بیا پل شو
که راه پیداست
کریختیهای خودخواهانه را بشکن
نترسیم از مرارت ها
نترسیم از ملامتها
کدورتها و سختیها
نه بندیم چشم بینا را
ز قلبها هرچه تردید است
به ذهنها هر چه گندیدهست
ز هستی ذات تزویر را و
پستی را
به تیغ انقلاب و انتقاد رک و سازنده
بر اندازیم
بدریم پردههای ساز تعصب را
نپرسیم از کجا هستی
نباشیم بی مرام و تنبل و بیپاس
توقف، مرگ باران و بهار و
نسل رزمنده است
بپاشیم تخم فردا را
میان باغچههای یاس امروزی
روشها را بدل سازیم
و از آن تک کلاف سر گم و بیجان
که میپیچد بدورش
سالها یک سان
و خون بیغرور نفس بیمار را
دمادم مست میسازد
به جسم مان
حذر گردد
مسیر نو ز لای اشک و رنج رفته پیدر پی
بدر گردد
و ما در این جدال آباد خواهیم گشت
و ما در این جدل همدوش آگاهان
بیابیم آن شعاری را
که خلق از انجماد فکر پرد
بیرون.
بیا یک سقف میسازیم
ستون از بازوان همراهان خویش
تُهی از رنگ و هر نیرنگ
بدون آب و دام و دانه و تزویر
نوازش میدهیم افکار انسان بودن و
آزاد زیستن را
وطن را
مغز و تن را
مکتبِ سازیم
برای عشق و آزادی
گذشته زشت یا زیبا
گذشته درس یا بیدرس
چه باید کرد با امروز نکبتبار ؟
به زیر این ستون و سقف
درفشی را بر افرازیم
که از فکر گوهر بارش
عمل خیزد
و از دستان یارانش ثمر ریزد
به پهنای محبت عشق افشاند
به کام خلق
نفاق و جنگ همسایه
نبرد کار و سرمایه
صفِ اخوان بیمایه
به گودال لجن مدفون میگردد
شکوفا زیستن و عدل و صداقت
در خروش باغ عمرانی
هزاران غنچه میبندد.
در این دوران خونباران
قسم یاران
اگر همگام و همپیمان
بپاخیزیم
و شورش را به کوه و کوچهها
با توده آمیزیم
گشاییم آن کتاب را
که از آن میدمد خورشید
نویسیم بر در و دیوار
سرودی را که از آن
بوی نان گرم گندم
در سرای کهنهی مردم
می پیچد
و دستان ستمبر را
به آگاهی زنیم پیوند
تمام غولها مردار خواهند شد
سراسر هرچه دلالان مزدور اند
به چوب دار خواهند شد
جهان از جرم و
از جلاد و
از هر جنگ
به حکم بینش«ارژنگ»
به حق آزاد خواهد شد
دل از هر عقده و
این کینهجوییها
که ویران کرده احساس بهاران را
به عشق مردم ناشاد
لبالب شاد خواهد شد
زمین آزاد خواهد شد
زمان آباد خواهد شد.
ثور ۱۳۹۹