سرود سبز بارانی!
صفا کن شاخهسار نورس باغ را
میمیرد
در کنج «فریدون شهر»(۱)
میماند
نماد اتحاد قطره ها
تا بیکران
همراز دریاها
خروشانی
به هر جویی
به هر سویی
سرود سبزهزاران را
تو میدانی
تو میخوانی.
ببار اینجا
حریقِ قلب نادانی
حریقِ ریشه های هر خس و خاری
بهار نو و
سال نو
نوید توست
به هر بیشه.
ببار
در من ببار
تکرار در تکرار
به سان اشکهایم
«در شبِ سردِ زمستانی»
برای طفلکانی زندگی بر دوش
میان کلبههای سُست و لرزانی.
بیا باران
ببار امشب
مکن ویران
مزن زخمی
مهاجر مرغکی آزرده خاطر را
بران آوارگی
بیچارگی ها را
امیدم با خیالاتت
شرار زندگی را تازه می جوید
ببار باران
ببار
بر این کویر سرد
که روید لاله در دامان کُهساران
چرند آن آهوان مست به هر وادی
پرند گنجشکان شنگ
به آهنگی که ما شادیم و
آزادیم و
آبادیم.
ببار باران
ببار
من نیز میبارم
تو بهر جویباران و علفزاران
و من
بهر عدالت
عشق
آزادی
و ما روزی
به یک فرمان
به یک فریاد
لبان تشنه را سیراب خواهی کرد
زمین خسته را شاداب خواهی کرد.
م. آژن
فراه ـ حوت ۱۳۸۳
(۱) مراد از از شهر کهنه ولایت فراه است که نام اسبق آن شهر فریدون بوده است .
جـــــــــــــــــــــــــــــــرگـــــــه
تا زمین خونین است
تا همین آش و همین کاسه ی زهرآگین است
تا همین کهنه گر و کهنه خر دیرین است
نتوان امن گرفت
عشق نوشت
دوستی کرد .
۱۰/۸/۲۰۰۷
به مناسبت هشتم مارچ
اهدا به تمام زنان ستم دیده جهان
ای رفـــــته در اعـماق تباهــی
ای سوخته در میان سه دوزخ
هــزار جنگ
پایمال رقص تعصب و تحــــقیر
انــــــارکلی
دیـــوار جــبر جــور
بر قامـتت که ریخت
اقــلیم رقـم خـورد و
رفـــــتی به یــــادگار
اینک ترا به گونه ی امــروز
مشتی بـه اشتیــاق هـــــوس
بـــا کـــلاه زور
حـــراج کـرده اند
جمعی به گونه های تو
با تیره فکـر شان
شلاق می کـشند
ای ببر خفته در شب انبوه نا بکار
تعظیم تکمه پیچ زمان را بکن بکن
آتش بزن حجاب شرانگیز کــهنه را
بشکــــــن بهــــانه را
قـــربانی زمـــانه تـوای تــــو
خــــــاموشی
وای
چــــــــرا ؟
واماندگان وحشی مگر رام می شود ؟
اینجـــــــا
این بُِِغــــــچه هـــــای گـــند و دروغ
وز حلقه های گیس شما دار می تـنند
بر گــرد خـــاک من
بر پـــای لـنگ تان
بر گـــردن برادرکانــی فــقـیر مان
اینجـــــــا
تـوان زنـدگـی را"مصلحت" بکٌـشت
اینجــــــا
ســـگان بی هــنر و کاسبـــان زرد *
ویـــرانگـــران خـــــادی جهــــــادی
"تطهیر" می شوند
جنایت "معاف عام"
پـــــٌر دردمـــندتـــرین زنــان
سرزمــــــــــین مـــــــن
دست مــــرا فشرده تـر از قبـــل
قــــبضه کـــن
اینجــــــا
نیــــاز مــاست که عصیـــان می شـود
بــــاید شعـــــلــه شـــــد
بـاید برای پـرچـم انسـان ستـاره شـد
بــــاید آمــــــاده شـــــــد
* اشاره به حرف معروف مردم کابل است که "هشت سگ تان را بگیرید و گاو ما را بدهید" ومنظور از کاسبان زرد اربابان شان است ؛ سگان بی هنر را قصداَ علاوه کردم چون سگ حیوان با پاس است نمی خواهم هیچ حیوانی با این جانیان مخرب مقایسه گردد.
های مردم!
های مردم!
خسته ام
خسته بر وزن دلی دردمند آن مرد فقیر
خسته از جرم و جنایت
خسته از افکار پیر
خستگی ها را مپندارید
که تسلیم گشته ام.
های مردم!
این سرای کهنه را
از کران تا بیکران ویران کنید
از گِل پاکان و از افکار عشق
از تنِ سبز درختان بلند
مسکن آزادی را آباد کنید
مست سازید با سرود زندگی
هر دلی غم دیده را در هر کنار
بر کَنید دیوار خصم و خستگی.
آهای مردم!
خستگی را بشکنید
ساز و برگ بندگی را بشکنید
بشکنید تا باز روید زندگی
زندگی سر تا قدم آزادگی
های مردم!
یک صدا برپا شوید
قطره قطره متحد
دریا شوید
بشکنید در خویشتن افکار آز
چون سرود زندگی گویا شوید.
م.آژن ثور ۱۳۸۵
مــــن چـــه تنهــــایم مــن به قــدِ عـمـر زشتِِ خـــویش از هـــزاران چــشمه آب یـأس نـوشیدم شرشر شنگش شرار ِکاخ دل روبید ابـتذالش نــور چــشمان ِ خـدا دزدید آمـــدم پایین در بیــابـان ِ سراسر لــوت ردِ پــای کاروان ِ نسیت درفـــراز ِ کـــوچـه ی انســان همصـــــدای نیست خـــشتِ بخـــتم را بـــاران رُفــت مــن چـــه تنهــــایم ازعـطش خـــاکستـرم را بــاد هــرکــجـا بـُرد ابـرغـم بــارید رونق ِ هـــمسایگــان بــالا در مــــن اینجــــــا تلـــخ نفـــــرتِ بی انتهـــا مــــانده هـر چه در جان می تنم نقش صدای او هـر چـه می جـویم مـیان آرزوهایم باز تنهایم ایستگاهِ حــوصـله لمید کــف پـای انتظار پُندید ابرتندِ سینه ام هرچند به شوق دل نمی غُــرد در نمادم جــــوش فــــریــاد است مـــن نمی خــواهـــم نمی خـــواهـــم بی وطـــن مبهــوت زیستن را گرگِ مستی مرگِ گنگی هم سراغم را نمی گیرد انتحار را نیز آلودند awazrazm.blogsky.com |
و مــن آنـــــم
الا ای آنکه می غـری
و هـرگز هم نمی باری
نه من بادم
نه از آتش
نه آن گمگشته ی بی باک و گـژ راهـم
نه گـرد کـوچـه ی پـر ازدحـام یـأس
نه گـرد رُفته در پیچ پیچ یک بن بست
کـه ناپاکان نا باور زنند گامی
نه برگـــم برگ
کـه دشنام کثیفان را بیاشامم
من انسانم
تهی از چتر
ز ملک فقر
به زیـر ناوه ی خونشـار
همـآغــوشم به ویـرانی
و از "امـدادیان" بیزار و بیزارم
غــرورم با اساطیر نسبت ِ دارد
و مـــن آنـــم
که جام شوکران فصل های بی بهاران را
دم صبح
وقتی نــوشیدم
که چنگال سیاه اندیش
تن مجروح دلان را نیش گون می کرد
گــریزان از هـوای تیره هـرگـز نه
پشیمـان از تلاطـــم هــای دوران نه
طلــوع در بساطـــم است
و امـــــــــــــا
از مشوش حرف های زیر و بـم
پیوسته لـــرزانم
من از هر رنگ و هر نیرنگ
درون غـــرفه ی این راه و این بازار
گـــریزانم
نگاهم خـیره می بیند
نشان هیبت "امروزیان" را در دل فـــردا.
awazrazm.blogsly.com
21 /2/2001
پرچمی و جهادی در حجلهی «جبهه ملی» هماغوش شدند
دجـلهی غــم
پیامبران وحشی و خودبین
ملعونیان دی
بیننگ، بیندامت
در سایهی شمایل آقا
نام خدا به لب زده
با مُد میروند
دیروز
آن توبرهی خجالت تاریخ
دیروز
آتش از دهانهی بودا که میگذشت
خوکها که خون خلق مرا نوش مینمود
«راکت میان حنجره مرد جا گرفت»(1)
حرامیان مسند کور مست میشدند
گفتند:
بکوب بکوب
این فارم ملحدان سیاه را(۲)
اینک
آن شرم وامانده خونریز
بار لجن بدوش
با ملحدان عقد نکاح تنگ بسته است
دیروز
زخمیترین شهادت امروز
قابیل روزگار
با آن کتاب کهنهی کشتار
بر سایه روشنان خیال جال میتند
ما درد را به گوشهی تقویم
تکرار میکنیم
ما در سکوت مبهم خود را فریفتهایم
در چشم شور فاجعه کس میخ حق نکوفت
ما در هوای حسرت هرزه
یک لقمه بیشتر
آیین من فراتر از مذهب فلان
یا خون من غلیظ تر از خون اب تان
شب دوره میزنیم
جز عاشقیِ که از دل تبعید برآمده
با درک درد به بام دل ِ خلقها نشست
با یک فغان ساده سکوت را بهم شکست
من کوه نییم که جامهی سنگی به تن کنم
من آب نییم که کام شب و روز تر کنم
بنشینم و آسودگی گیرم
انسانم از دریچهی روشن
توفانم از بحیرهی آتش
و کسی هم
هر شب به یاد کوچهی فقر ناله میکند
ما انبوه «نکتهدان»
آزردگان تعفن اخوان
پف پف کنان حقارت شب را
نوشیده رفتهایم
در خویشتن حقیقت درد را
کتمان کردهایم
مردم
دریای خون کابلیان را شما مگر
از یاد بردهاید
بیعفتی به حرمت «مُسکا» و «شکریه» (۳)
دشنامهای بیوطنی و گریز و بند
بوی کباب جمجمه در اوج یک بهار
احساس هفت جد مرا زنده میکند
آوارها گواهی بیمکث میدهند
من شاهد شهادت خویشم
سر سوی آسما ن بدوانید
ویرانگران مهندس آبادی گشته اند
از استخوان مان به هوس قصر ساخته اند
با فقر مان به سفرهی سیرِ نشسته اند
با خون مان زیارت و لب
مسجد و قبا
بیمایهگان وحش
بر پلهی عدالت تقدیر
پشتارهی نساب رذالت را
از «هفت» تا به «هشت»(۴)
بنوشته اند به مصلحت خود
«تبرئه»
نامردمان ِ چند
بدریده اند گلو قلم را به «آشتی»
نه
تاریخ را بریده نمیخوانم
آخر حروف بستهی دست را ورق زنید
با کپه خاک خون وطن گفتگو کنید
از پشت یک دریچهی ویران
در پای یک رسانهی بیرنگ
کم صدا
یک بار لااقل بنشینید
لحظهای
خم کوچههای زخمی و آن کودکا ن فقر
چون سادگی شعر من نیشخند میزنند
ما را پدر کشتی و اینک به آشتی(۵)
نه نه
هرگز نمیشود
قوغ کورههای خفته اندر ضمیر شان
ویتنام را به خاطرهها زنده میکند
ای آخرین جرعهی جرئت صدای دل
ای «نه»ی ماندگار
با این همه شقاوت دوران چه میکنید
یک راه
از قهقرای آتش ظلمت جهیدن است
بینان و پر شکوه
ایستاده مردن است
یک راه
آهسته از کنار فجایع گذشتن است
با زر و بیشکوه
آسوده خفتن است
بیاشک گریستن است
این یک زوال زندگی و
آن طلوع عشق
توضیحات:
(1) این خبر وحشتناک را که «راکت در دهان یک مرد جا گرفت» هفتهنامه کابل به گردانندگی خادیـجهادیهای معلومالحال رزاق مامون و لطیف پدرام در صفحهی شگفتیها و خندهها جا داده بودند تا جنایتهای بینظیر برادران شان را در سطح صرفاً حوادثی «جالب و عجیب و خندهآور» بیاهمیت نشان دهند.
(2) در سالهای خون و خیانت جهادی، سیاف خاین با تایید برادران خاینترش فرمان میدهد که کابل باید واژگون شود چون در آن «کمونیست»ها گشت و گذار داشته اند.
(3) شکریه معلمی که از طرف اوباشان جهادی ربوده شده و بعد از مدتی جسدش در نزدیک خانه به دست آمد.
مسکا دختری نوجوان که از بیناموسی یک جنایتکار گلبدینی جان سالم بدر میبرد و اما آوازهی تند و پست روزگار را تحمل نکرده تن به آتش میسپارد.
(4) پدر کشتی و تخم کین کاشتی پدر کشته را کی بود آشتی
(5) هفتم و هشتم ثور روز سیاه و سیاهتر تاریخ کشور ماست
خون در چشم شفق پیچان است
زندگــی خنده تلخیست شنو
تو اگر عضوی زمینی برخیز
تو اگر نـای دلــم میشنوی
تو اگر زخـمی ترینی بنواز
آخ که صیاد جـنایت بنواخت
نغمه ســوگ هـزاران آه را
در دل خــسته تـاریخ نویس
زایـش و خـیزش دریا ها را
توکه بی باک ترینی ای جان
تو که با نور قرینی جانان
مثل صـدلاله بـه دامان سحر
شـــوق فردای برینی ایمان
در و دربـان سکوت را روزی
به زلال رهـی خویش میشکنیم
طالب و خاین و زورمندان را
چو زبونی به زبال می فگنیم
چشم حسرت کـش نیم باز توام
شعـر نا خـوانده غمگین منی
ما اگر از پی هـم بر خیزیم
دســت بیدادگران مـی شکنیم
17/2/2001 کمپ
به احمد شاملو
خـورشید شعــر
بی آنکه بامداد
تن را به شام تیره سپارد
در زیر آفتاب
با درد ها نشست
در"کوچه" ها سرود
"شعریکه زندگیست"
در چشم "آیدا"
"بن بست" را گشود
خورشید شعر بر دل ایام جاری شد
در سوگت ای طلیعه ی "فریاد مشترک"
صدها هزار واژه ز بنیاد هم شکست
16/8/2000 پ
این قطعه را به آنانیکه هنوز نوروزی ندارند و به فقر بسرمی برند
و منتظر نوروز واقعی لحظه شماری می کنند صمیمانه تقدیم
می کنم .
نـــــــــــــوروز خـــــــــــــوش آمــــــــدی
هـــــنوز هـــوا به سان زمستان گــرفته است
حــــرامــیان به بـیشه انســـان نـشسته است
پــروانه های پشته ای خـورشید خـسته است
عشــــق خانه در میانه ی دلها نه بسته است
نــــــــــــــــوروز آمـــــــــــــــــــدی
خـــــــــوش بـــاد مــقـــــدمـــــــت
بــا مـن بــیـا به مـاتــم صد بی بهـار بخــوان
بشکــن دمــــاغ دمــدمــی و پر بهــــانـــه را
بر چــین بساط هـــرزگــــی را لالـــه ســرزند
ایــــمان از دهــانه ی خــورشـــید شــــرر زند
آواز رزم ز خــــاک شـــهـــــیدان بـــــــدر زند
نـــــوروز به ریـشـه هـــای تبـــر زن تـــبرزند
من هفت سرود به سفره ی هفت سین می تنم
در هـــر نـــگاه به زنـــدگی فــــریـــاد می زنم
نـــــوروز خـــــــــوش بــــخـــــوان
گـــــــر آمـــــدی سـراغ دیــــارم به یـــــاد دار
یــک بـــرگ از کــتاب اهــورا بــه کـــودکــان
یــک جـــرقــه از کنــاره ی دریــا بـرای مـن
بـــا خــــود بیــــار کـه تـشـــــنه اقـلـیم آتــشم
من چـشم براه زمــــین و زمــان نیـــز منتظـر
نــــوروز بــه پـیشگاه نجــابت خـــوش آمدی