عزیز خاطرهها!
سروشِ خاطرهها
خروشِ برپا کن
میان کوچه درآ
انقلاب احیا کن
تو روشنی دلت را
به چشم ما بچکان
وآن عدالتِ خورشید را
به نقب نقب زمین
به زادگاه «اهورا»(۱)
دوباره مهمان کن
و با سرود سپیدار
ترانههای سحر
دخمهسار قلبم را
به این کویر بخوان.
و چون غریو بهاران
به لاله زار «مزار»(۲)
شکوه زندگی را
دسته دسته در دل یاس
میان کلبهی فقر برده
نغمه بالا کن
تمام هستی خود را
برای آبادی
به کوه و دره و دشت
هدیه کن
که روید عشق
به باغ آزادی
و من بهپاس ندایت
تا نفس جاریست
شرار شعر ترا
ای عزیز خاطرهها
سرود سرکشِ سازم
به خاک پاک «هری».(۳)
م.آژن- کابل
۲۶میزان ۱۳۹۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) مراد از اهورا همان اهورا مزدا خداوند زردشتیان است
(۲)هدف از مزار شریف مرکز بلخ باستان میباشد.
(۳)هری نام سابقه هرات اکنونی است
جوان برخیز!
دلت خونین
گلویت بغض زهراگین
جنایت بر جنایت می شود
انبار
جوان برخیز
ز جا برکن
سراسر این سیاهی را
نزن آتش به اندامت
نکن ترک وطن هرگز
عدو خرسند می گردد.
جوان برخیز
حصار بندگی
درماندگی بشکن
غمت را
در غمم پیوند زن
تا سر زند
نیروی آزادی
بکش درد ناله را از سینهات
با خشم
گرهزن مشت
که اردوی ستمکاران
بلرزد در میان کاخ اهریمن.
ترا سوگند
مکن شکوه
مزن تیر و تبر
بر ریشهگاه عشق
جهان را با ندای عدل و
آبادی
ز یوغِ جنگ و استبداد
رهاییبخش
جوان ای نبض تپنده
نسوزان استخوانت را
بسوزان شاهرگ جلاد و جاهل را
بکُش صد اژدر خُسپیده در خون را
بشوران قلبِ دردمندانِ کابل را
دگرگون ساز
زمین و کهکشان را
با توان خویش
سکوتِ نسلِ خونین را
شرار قلب
شعور زندگی
آزادگی
بخشا
که دیگر
عفت"مُسکا"
شکوهِ زلفِ صد "لیدا"
به دستان ستم پروردگان روز
نگردد پرپر و برباد.
جوان همت نما
برخیز
ستمکش را بسیج کن
گرد آگاهی
ستمگر را به آتش کش
که دیگر هیچ
نسوزد در جهنم
این زمینِ بسته در زنجیر
تنی عاشق
غرورِ دلبرِ عاشق.
م.آژن
کابل- ۴/۱۲/۱۳۹۳
هوای دُره و دار است
هوای دُره و دار است
سکوت مرگبار است
کجایی دخت وطن
شهسوار میوندم
که خواهران ترا
چون چراغ آزادی
به حکم جبر و جنایت
به سنگ میکوبند
تویی که میدانی
منی که میخوانم
بهپاس حرمت مادر
بهنام آزادی
بیا بهپا خیزیم
و گام راسخ عشق را
در این سرای ستم
به موج سرکش یک انقلاب
آمیزیم.
م.آژن
نقاش
پسرک
ای پسرک
که با عصاره جانت
زیباییها را
در بیکران هستی
جاودانه جار می زنی و
جاری میکنی
و پلیدیها را با قلمت میزدایی
تا سقف استبداد را فروکشی
شکم گرسنهات را
هیچ سخنی سیر نخواهد کرد
و دست آفریدگارت را
که مملو از احساس و
عاطفههاست
کمتر بشری بدیده تحسین
فشرده است
آیا میتوانی بر جلدم
علامت ممنوع بتراشی
و یا
خط مرگ را بر پوستم
ترسیم کنی
و مرا بی کفن
در لابلایش دفن نمایی
و از گورستانی که
مردگانش یکسان سرود میخوانند
و به دربار ندامت التجا می برند
فرسنگها دور دفن کنی
تا قرنها فاصله گیرم
آنان به خود فریبی خویش دل بسته بودند
و من
گریزانم
از این همه جُبن و جهالت
هراس از مرگ نیست
نفرت از نغمههای یک نواخت فریبندهایست
که چیزی نمیدانم
و نمیدانند
ولی مسلسل وار میخوانند.
«هراس از مرگ نیست»
زیرا
«مرگ را زیستهام»
و بارها
به سادگی یک تبسم
در سرزمینی که «گورکن اجنبیان» است
و دلباختهی آزادی
با قلب آرام
بوسیدهام
کاش میشد در گورستان
آنجا که انتظار طولانیست
و سکوت لایتناهی
مکتبِ بنا کنم
و الفبای عشق را
با ریشه گیاهان
و ذرات آب
بی هیچ ترسی
لرزی
انشا کنم
که عشق خورشید زندگیست
نه وهمی که ترا در خود پیچانده است
و برهنه
سخن از پیوستگی زندگان
و همبستگی خاک و علف
و آزادگی آدمیان بگویم
و ساده ساده
حقیقت روز را
در سلول سروی که میروید
عیان نمایم
که بهشت و دوزخی در کار نیست
به حماقت پدران مان تکیه مکن
پسرک
اگر میتوانی
سوگندت میدهم
آمو را
تنها برایمن
نه برای آنانیکه خیال بهشت
انتحارش کرده است
در تابلو زیبای
«گنگا» همیشهگیام بساز
تا جاودانه غوطهور شوم
وعاشقانه
جویباری باشم
در شط جاری خاطرهها .
کابل
جوزا ۱۳۸۹
میشود
تمــــــــــام دوزخیــان گر زنند فریاد با همت
بهشــــــت آرزوهـــــا میشـــود آباد با همت
به شرط آنکه آوازم دوصد مشت را گره سازد
زمیــن و زنـدگی هم میشــــود آزاد با همت