عشق را باور کن(۴)
چترا!
من لحظههای تاق زمان را
همیشه وقت
قربان یک نگاه تو کردم
که آن نگاه
پرواز عاشقانه به سویی رهایی است
همپای من بیا
قاف فراخ زندگی را
جاودانه کن
شب های سرد و
آتش و درد را
ترانه کن
از عشق سخن بزن
که نمیرد به کنج دل
عصیان زندگی
چترا
در پشت بام خانه ی همسایه های دور
نور است و
غرش است
کلکین را گشا که در آید
صدای خلق
در بستر تخیل اتاق مُردهام
من چون اسیر زندگی
سرشار شورشم
شاید اثر کند
این درد بیقرار کهن را
بگونه ای
"آهنگری" بروید و
یکدم بدر کند
سر زد بهار تازگی
گُل کرد خروش خشم
صیقل بزن شهامتِ
از یاد رفته را
شوری بده
دو دست مرا
خشم خفته را
برخیز که انقلاب
با نبض هر جوان
از گردههای زخمی خاور دمیده است
تا قلب هر "سیاه"
تا زیر گوش قارهی خونین پشت ماه
حتا
رسیده است.
چترا
ای یگانه ترینم
یگانه ام
بیگانگی مکن
معمارعشق باش که بیمایهگان همه
بلعیده عزت و
شرف و
سرنوشت را
آیینهی تصور دگم را
شکن
شکن
گفتی خدا همان و
زمین و زمان همان
گفتی که دل مبند
که نآید به سوی مان
باران زندگی
آوازهی بلند تمنا و تازگی
باور نمی کنم.
باور نمی کنم
که ترا نیز هوای گنگ
در خود فشرده است
دنیا برغم دیگری رد و
بدل شده
سازندگان زندگی
شورشگران عشق
"فرزادِ" سرکش است
آخر تویی
منم
"بابا"ی جارکش است
ناباوری چه سود ؟
بنگر جهان کجاست ؟
و ما در کجای آن
بیغوله ماندهایم
این خاک از من است
صد آرزوی "یاری" بیباک از من است
این دار از من است
این دُره
این دیانت خونبار و بیقرار
بهر من است
من است
این راه از من است
این راهیان جنگل ویران از من است
درک کن حقیقتم
تسلیم میشوی
یا میتکانی دامن چیندار و خسته را
افکار مرده را
باری بگو سرود من
ای ناسروده ام!
الحق
در زمان خود و
با زمین خود
اینک با روان تن و
با زبان خود
بیگانه ماندهایم
چترا
وقتی که مشت ها
آزادگی سرود و
نه پیوست به زشتها
جانداد بی دریغ
کابوس اژدها به خون خفت و
کوفت و
کوفت
در چشم تو نشاید
درعهد همرهان تو
ایمان وعشق شگفت
با این"سر بریده "و
زولانه های تنگ
دستانم آشناست
"از پشت شیشهها به خیابان نظر" مکن
"خون را به سنگ فرش"
" خون را به سنگ فرش" نبینید
"خون را به سنگ فرش" بریزید
می روید
ای عزیز
یاران گمشده
رندان سینه چاک و
عیاران عصر نو
چون "هو" ی استوار
در برکه ی زمان.
چترا!
امروز جاده ها
پیوند میزند
شب ما را به یک بهار
امروز جادهها
گام ترانه های جوان را
هفت رنگ مینوازد و
پیغام میدهد؛
جان دادن و جهان گرفتن
به عزم صلح
آیین رزم ماست.
بی شک در آن دیار
وقتی که عاشقان
در بستر نهان
از بستهی تفکر آباد رفتهگان
تا مشت خشم روز
عریان سخن زدند
در جاده ها به پاس عدالت قدم زدند
آن "ببرهای کاغذی"
آن غول های پوک
یکباره زیر چشم خدا
پاره پاره شد
آنیکه هیچ بود
آنیکه دستی خالی و
بدبخت و گیج بود
صد شد
صدا شد
آنگه که از کرختی برآمد
رها شد
آری بپا شد
چترا!
وین مژده را ببر
در کوچه های خاکی بی نان و
بی نوا
از ماتم "فراه"
تا خانهی خدا
بنویس به بانگ صبح
بر تاج آفتاب که بخوانند
انبوه زندگان ِ که رنگش پریده است
جبر زیر پای خشم
خُرد شد خراب شد
قـُلدر نه
قـُلدران جهان با ادای شان
با ساز و برگ قدرت بی محتوای شان
لم شد
لئیم شد
یعنی که در برابر حق
بس ذلیل شد.
چترا؛ نبشته ای
"زیباست زندگی"
راستی
پویا و لاجواب و دلاراست زندگی
از چشم آنکه از دم شمشیر پریده است
اینک به باغ عشق و اصالت رسیده است
در چشم من که تشنه و ویران و زخمی ام
زهر است زندگی
هر صبح انتحار
هر قصه پایمال
غم بار و
بار و
بار
فریادها که در دل ما چنگ می زنند
بی شعله است چرا ؟
با این همه تباهی و
با این همه نگاه
با این همه جنایت و
با این همه "جناح"
آخر چه می کنی ؟
آن"بابه"های کاذب
این "بیبییان" هرزه
هرگز
"باپو"ی ما نشد
بشکن سکوت را
این نای بی صدای دلم
این جمود را
باید که با چراغ
باید که با سحر
باید که با کودک تبدار دربدر
راهی به سوی نور
راهی بسوی دورترین
دور و
دور و دور
ترسیم نمود و رفت
چترا درین وطن
آواز ما شکسته تر از هر زمانه است
آهنگ ما چه کُند
خورشید ما بیتپش و
بیترانه است
هنوز سزای عشق همان
تازیانه است .
چترا بگو
بگو
این خانه را چه کس
آباد میکند
این نعش زندگان به تاراج رفته را
این خاک خفته را
جز خشم با وقار تو
آخر کدام تکان
بیدار می کند
بیداد را چگونه یکی داد میکند.
جوزا ۱۳۹۰ - کابل