گدای بیش نیستی
لعنت بر این تفکر بس پوچ
که زندگی ات را
و ثروتت را
ملا بچه ای
به کام اژدها ریزد
و تو...
بی آن که دهانش را بشکنی
گدای بیش نباشی
پتیارگان هر روز
هوس می کنند و
می زایند رذالتی
و ما بیچارگان دانسته
و نادانسته
پرورش میدهیم رذالت شان را
تا بر کله های پوک مان
که پُر است از
حرص
از ترس
از تسلیم
و تهُی است از عقل و
آزادی
مستانه حکومت کنند
افسوس دیگران
حقارت ماست
باختن
از همیشه تا هنوز رفته ام
بارها باخته ام ولی
سر فرو نبرده ام
پای صد شکست را شکسته ام
قلب خسته را ز سینه ام
دوانده ام
میروم
در برابر سیاهی سیاه دلان
تا فغان خستگان جهان شود
من کتاب قصه ای تو ام
تو عزیز درد آشنای من
بار بار بخوانی یم
تا بدانی ام
بدانی ام
بدانی ام
گام رفتنم به کوچه نبرد روز
شیهه ی غرور عشق را
صدا صدا می زند
عشق را باور کن (3)
چترا
خواندی به گوش ِ کوچه ی ویران
وان تک ترانه را
آواز ِ انقلاب
رفتی میان آن همه دوران
دیدی سلاخ وحش کهن سال گنده را
کز گوشه گوشه جان جهان را گرفته است
در پهنه پهنه نبض جوان را ربوده است
فرصت تمام نیست
بود و نبود زندگی
شور و شرار عشق
در مشت های توست
همت بیازما!
گفتم در بساط تو دنیا نهفته است
گفتم
در حلقه حلقه چشم سیاهت
ناگفته خفته است
از آب
از صدا
از هیبت "ندای" تو
در پهنه ی زمین
رازی شگفته است
اما تو در دهانه ای یک پیچ زندگی
همسان خنده های نفسگیر مادرم
همزاد فکرهای پراکنده ی زمان
درمانده ای به هیچ
محروم از شگوفه ی پر بار فصل خویش
محروم از سیاحت سرسبز چشم خویش
قپیده اند مفتش نادان قرن ها
تاب وتوان تو
دزدیده اند رسالت تو
"نادیا"ی تو
آویخته اند به طاقت مویت
که رام باش
یعنی که در میانه ی بازار هرزه بوی
بی عشق برقص به شوق ستم
خُرد و خام باش
گل روی بخت خویش مپاش
عاق میشوی .
چترا امید من
ای رهگشای بخت سیاهم
کلید من
می خواهمت بیا و بمان
آفتابی شو
شور سحر کجاست ؟
دستان خالی خالیِ عشق
در خزان خشک
کی گل میدهد.
بیچاره روز در گرو اژدهای پیر
پتوی پاره پاره ی شرمندگی را
همخوان شکوه های رفیقان بزدلم
بر صورتش کشیده و
سر خم میرود
درعصر بیوطن
چترا در این وطن
باید برای مکتب یک طفل نه کودکان
باید برای پُِِلچک یک راه نه شهراه
باید برای نامه به دوستت
نه عاشق ات
دشنام را به خنده پذیرفت
به سان مرگ
چترا بیادت هست ؟
آن شب چگونه گفت
آن مرد سخت کوش
کز مژه اش به گردن خصم دار می تند
دیشب تمام شب
در خلوت دلم
بی چرتهای درهم و برهم
به سود هیچ
دور از خیال نرم هزار ماجرای گرم
من جلسه کرده ام
این کره ی درشت
این مجمر کسالت و غارت
بر بام شانه های من و توست
باید به کام ثروت و سازش
صدا شویم
باید راه شویم
دست روی دست
به زانو نشستن
تباهی است.
ای کاش و
کاش و
کاش
عشق بی زبان
به دامن انسان
هرگز نمی فتاد
من بار و بار و بار
تکرار و بی شمار
تنها تر از بهار
این زندگانی را
هر گاه وهر پگاه
با دست خالی ام
چون چکله ی غُرازه ای* دوران هتلری
در جاده ی خنک
سخت تیله کرده ام
چترا!
من بسته های خام خیال را
درزلف شنگ تو
آونگ نمی کنم.
از یاد مبر که جرعه جرأت
از چاه
از چراغ
از میله های داغ
دیریست رمیده است
از یاد مبر که خوی وخواص زمینیان
از نقب نقب کُره هستی
گاهی به زور و زر
گاهی به سُم خر
از ریشه رُفته است
از یا د مبر
قصه به تاراج رفته است
انسان بی هدف
تاریخ بی غرض شده از بخت شوم ما
دیدی !
شعور زندگی را جهل گزیده است
دیدی لئیم به مسند قدرت لمیده است
داد و دوا
غرور خدا خنثی شده
قلب زمین شکست
پای دروغ به مزرعه عشق گشوده شد
دُکان خون فروشی و مادر فروشی نیز
یک رسم ساده شد
وقتی که شرم نیست
یا بی شهامت اند
هر یک به قدر خویش
یاران پا گریز من
از گوشه های دور
حرافی را به گونه ی مدرن
تدریس میکنند
بیگانه هم رذالت خود را به شهر ما
تزریق میکند
رو سوی گِله هیچ مکن خام میشوی
آغاز ما بشارت فردای دیگریست
اینان به طبع روز
نشخوارکنان اصالت خود را
پنهان میکنند
فاحشه وار مبلغ جلاد گشته اند
ای کاش بجای این همه انسان بی خواص
یک شاخه در میانه ی جنگل می شگُفت
چترا
این چلچلی چلاس چُغلگر
با ریشه ی مذبذب و اندیشه ی سیاه
این گله وان حرمت دزدان بی نقاب
آنگونه قحبه خانه گشوده ست
در این دیار
کز فرط شرم
سگ های گله گُنده ی خود را نمی خورند .
ای وای خدای را
نامرد هم به سینه ی خود مرد نوشته است
من با کدام کتاب
من با کدام زبان
تصویر پرتظاهر شان را
برای تان
ای خلق بی شمار
عُریان کنم چو باد
تاریخ پُر رذالت شان را
من با کدام کلام
من با کدام واژه نویسم
گام به گام
تا قد علم کنید.
چترا!
بر خاستن نیاز زمان است
آن سان که دوستی
یک رُکن زندگیست
وقتی که عاشقانه خروشان شود دلت
پندار
جبر تمام زندگی نابود میشود .
چترا
این دار و این مدار
هرگز نمی رود
تا پای این جهان
هیچ دستی بی وقار
تا آخرین قطار
حاکم نمانده است
باید بدانی یم
باید بخوانی یم
چون خستگی خانه بدوشان روزگار
من نیز خسته ام
اما شکسته نه
تعهد همیشه تحولِ در پی نگاشته است
باستیل اگر شکست
پاریس اگر به قله ی رزمندگی نشست
دستی میان معرکه
دستی به تاج عشق
پیوسته بوده است
همگام من بیا
در چشم تو جهان دگر آفریده ام
با شور تو شکوه به جهانم تنیده ام
با سوز تو سرود من آغاز میشود
با مشت تو نبرد
شگردِ دگر گرفت
مفتون خویش مباش
زمینگیر میشوی
ازین گذر
با آن بجنگ که شوم ترین است
با من بساز که ساده ترینم
از ابر
از نسیم بیاموز
بی ترس
بی تفاوت
یکسان ببار برسرهر سوژه
هر کویر
بی باک و پاک ریشه فرو زن به قلب خاک
با رقص دست تو زمین سبز میدمد.
چترا
گر با غریو عشق
"خون سیاه"سرخ نشود
مرگ بهتر است
چترا
گر با صدای تو
دلهای خسته شاد نروید به دامنت
ای وای میهنم
همپای زندگی
گر با سرود خویش نکنّم شخ سبیل خصم
یا از دماغ شان نکشم تک مهار رزم
من لاف می زنم.
در دستان خصم
هر واژه از حماقت خود قصه میکند
در دستان من
خط خنده های گرم قلم گریه میکند
همگون دختران نگونبخت مامنم
در ازدحام حادثه ها
زیر چتر وهم .
چترا!
از شرق تا شمال
در جاده های غـزه و بغداد
خون من است
من است
هر لحظه لحظه
باز به تکرار
در هر کران زندگی
از چشم صد "صنوبر" و
از قلب هر"عبیر"
گمنام و بی بها
فواره میکند.
من
دست من تُهی
افسوس هم نهایت سُستیست
چترا!
از جرم
از جنایت پارسالیان کور
گفتا و گفته ای
من ذره ذره باز به کرات
از غارت مداوم خاکم شنفته ام
بسیار دیده ام
قتل شگوفه را
بربادی بهار دل و
آشیانه را
اینک حواس زندگی هم طالبانی شد.
جـــلاد سال جهل
فهم مرا به هاون و دندان جویده است
من ساده ساده حرف دلم را
با یار و با دیار هر گونه گفته ام
کوچک نبشته ام
اما بزرگتر از خط مرگ زمانه ها
دردا !
همای از دل این دوره برنخاست
ابری اگر دمید
شوقی اگر شگُفت
از وحشت زمانه کسل گشت و
خون گریست
زیرا عزیز ِ جان
عصر پول است و
انجیو و فیشن و فلان
عصر سکوت خانه ی ما
در عزای پوک
یعنی که " تُلسی" در جدل است با خشوِ خود.
این ناز و نخره های سبک سر
"سازنده" نه
قاتل بی نام ملت اند.
چـــترا
برکن رکود غمزده را
طرح نو بریز
گفتم درجوار دلم زندگی شکست
بیهوده است سخن
ایستاده ام به قامت کوه ها کنار تو
خاموش ِ از چی رو؟
بی جان و بی زبان
دیوار چین مباش
گناه است
ایستادگی نما
این فعل بد قــُـماش
وین دست باز و پای دراز
باز شکستنیست
راه مرا بگیر
من گفته های نغز ترا خط نمی کشم
آن سان که چشم پاک ترا چون غرور عشق
سالها سروده ام
هشدار!
با ترس و
با تزلزل تو
در سکوت محض
سازش نمی کنم
حتا
با ناز و با کرشمه ای تو نیز.
شب با تمام مرگزدگی چانه میزند
اما من و تو چه ؟
"فرزاد" را ببین
با خنده بی تزلزل و زاری
بردار میرود
او بر رژیم مرگ
بطلان کشید سرخ
تسلیم را به وسعت گیتی درید و کوفت.
از عزم او چگونه سرایم
وقتی میان گفتن و رفتن به کوی ما
یک بحر فاصله است
من غرق خجلتم .
از خون او چگونه نویسم
وقتی که زندگان
در هر وجب زمان
ای نازنین من
مزدور دالر اند
یا زور پرور اند.
از عشق او چگونه بگویم
ایران را نگر
هر کوچه کوچه
شاهد فرزاد دیگریست.
اینجا
روشنگرش تکید و رمیده
ملاگکان مدرس بالندگی شدند
ما
روز و روزگار حرامزاده را هنوز
بی شک و شُبهه پینه به دوران میزنیم
تقویم دیده دیده به نقش صدای مان
با خشم غم گریست و
ترک خورد چون دلم.
کوتاه بگویمت
عزم سفر به سوی سحر
راز گفتن است
کفش عمل بپوش
باید شهاب شد
باید جاودانگی ای آفتاب شد .
چترا!
برخیز هستی ام
با غم وداع کن
جنگی برای زندگی
جنگی برای صلح
آری به پاس عشق
جان را بده
جهان نوین ِ بنا کن.
اسد 1389
کابل
* قراضه را قصدا همان گونه که بیان میشود ، نوشته ام.
بارانی (3)
در این شب ها که غم چون اشک من
بارانی است و سخت می بارد
چه کس خفته ست
چه کس درمرز بیداری
چه کس بیدارو بیدار است
یکی در من فغان عشق می کارد
یکی از من گریزان است
دلا با تو بمانم
بر سراب خشکسال دور
که نه از یار ونه از بار و
بارانها خبر داری
و چون خاموشی ابرها
دو چشمت تر
به کنج دل شرر داری
شبا با تو شوم من
رام و بس آرام
که از جنگ و ستیز زندگی هردم
حذر داری
نه آهنگ سفر داری
درون کهنگی
دل مُردگی ها نیز
هزاران سُر و سر داری
دلا با تو نشاید زیست
چنین سخت گیر و سخت پیمان
شبا با تو نخواهد خفت
در این مرداب بی ایمان
اگر چه با تمام زندگی بیگانه
من هستم
اگر چه بارها بشکستم و رُستم
من اینجا زندگی را
تازگی را
در دل امواج می کارم.
3 جولای ۲۰۱۰
مرگنامه
با مرگ میشود آشنا شد
حتا
با گرگ هار نیز
با تو که :
با دلال خواهرت
به معامله نشستی
و از استخوان پدرت مدالی ساختی
برسینهی شیطان
و گور مادرت را پناه گاه
اجنبیان
و از خون میهنت گذشتی
تا به سفره ای سیری
حقیرانه سرفرو بری
آشتی
حکایتِ زهر است
در دفتر دلم .
اگست ۲۰۰۹
پیچیده به فریادم
تا اوج زمان آمده ام اکنون
سنگین تر از سنگم
دلگیر ز نیرنگم
از آب و هوا تنگم
آماده به هر جنگم
چنگی بزنید شور من آواز است
دستی بکشید در دل من راز است
از تهمت نامردمکان یاران
من فرفره می سازم
از چک چک اندوه دلت باران
من بادیه می سازم
هرچند که نفرین شدهای بادم
ویران شدهای دست دوصد "خادم"
پامال شدهای غارت شیادم
«مینا»ی زمان هستم و
ایستادم
برکوه و کمر
دره و دریا نیز
«من لالهی آزادم»
هر چند که شاهپر مرا حادثه بشکسته
هر چند که دستان مرا بار ستم بسته
چون آیینه دلبازم
من عاشق پروازم
می سازم
از زخم صدای همگان شعری
از حرمت تاراج شدگان رازی
برگردن اهریمن
زنجیری
از تار تنم سازی
جانم بده آوازی
وانگه شوم آغازی
تا باز دمد تغییر
وارونه شود تقدیر
از ثروت آزادی
وین دژ شود تسخیر
دستی بکشید بر دل من راز است
شوری بدهید عشق جهانساز است
برخیز که برخیزم
با عشق درآمیزم
گرخانه شود آباد
اندیشه شود آزاد
من خون ددان ریزم
این نقطهای آغاز است ا
می خیزد
با هیبت من
همت باران نیز
می خیزد
با اشک شما
ارتش یاران نیز
میروید
از خون خیابان به بیابان نیز
شهزادهی آزادی
"ناهید"و "ندا" پیداست
در گوشهی هر وادی
می جوید
یک حنجره
یک پیمان
در کوچهی ناهموار
در لانهی بس سوسمار
برخیز"ملالی" وار
ایستاده برزم جانا
تا باز دمد خورشید
مردار شوند کهنهگران پیر
وین نعره درین کُره چه تکتاز است
من دردم
پیچیده به فریادم
انسانم
سازندهی دورانم
بایست بپا خیزم
برخیزم و بستیزم
من عاشق اندیشهی پروازم
چنگی بزنید شور من آواز است
دستی بکشید در دل من راز است.
12ثور 1389
کابل
من انقلاب می برم
هر آن کجا که زندگی نرفته است
من انقلاب می برم
هر آن کجا که باد ها
توان مرد خسته را شکسته است
من از دیار "نرودا"
ترانه نه
گلاب نه
یکی دو پیک نه نه
خُم شراب می برم
برای کودک "پری" که درد دوری پدر
به ذهن او نشسته است
سبد سبد
تا به ابد
قصه ماهی" صمد"
با آب و تاب می برم
شگفت نیست عزیز دل
خدا چگونه بی رقم
در ِ امید بسته است
به شانه ام نشانده ام
نشان "خسرو" بزرگ
غرور عزم "چه" را
درون گور مرگ نیز
من آفتاب می برم
به پای شب خضوع مکن
که رسم شب شقاوت است
کمک کمک هله هله
به کوچه سار عاشقان
ببین شهاب می برم
به پاس اشک مادرم
که سالها گریسته است
در این وطن
درین جدال تن به تن
سرود ناب کوچک است
من انقلاب می برم
من انقلاب می برم
ثور۱۳۸۹
به مادر پرافتخار و قهرمانم، مادر شایگان
مــادر قصه کن!
ای سرزمین سوختهام
ای ترانهام
امشب بیا به جای دگر
در هوای عشق
حماسه بشنویم
نه از خدا
نه شاه
نه قصههای پوک هریپاتر
نه دار دار هرزه نویسی ِ جسیکا
ازآن که بی گمان
از مرگ دشنه ساخت
به جگرسار «پهلوی»
آنی که سینه چاک
تردید را به گوشهی زندان درید و
رفت
تا انتهای جان
تا خون یک و
دو
سه فرزند قهرمان
قلبی که ساده زیست
با قامت بزرگ
نه گفت، پای کوفت
تا آخرین طلیعه دمد از فغان خلق
تا ارتجاع رمد
قلبی که عاشقانه به تقویم میتپد
قلبی صبور و سرکش و دانا
ای بامداد مرز اهورا
ای رقصِ مستِ دخترکانی نگونبخت
باران را بگو
هــرگز مبند روزنههای امـــــــید را
یک شمه بچرخ و بیاموز عشق را
از مادرم که ذروهی ایثار و تعهد است
از مادرم که طینت تدبیر زندگیست
آنگاه
سکوت آب و صدا را قدم بزن
در باغ بی بهار
در دشت بی سهار
در هر کجا که زندگی ژولیده مگذرد
مستانه بر حریم عطش بار بار ببار
مـــــــــادر
این خاک سوخته سوخته
این آسمان تیره به غــــم
میهن ِ من است
کز خونِ او شیاد به شکوه لمیده است
مــادر چه درد ناک
دیشب غرور یار مرا اژدها گـزید
دیشب نمود باغ مرا خارها گرفت
دیشب توان قوم مرا تفرقه بکُشت
امروز هم به شانهی دیروز بد نشان
امروز هم زعیم همان گوگلانکان*
من غــرق ِ حیرتم
ما مرگِ خویش را به تماشا نشستهایم
دوزندگانِ زندگی
همبازوانِ مـــن
شب در لجاجتِ تنِ مان جا گرفته است
چون آیتی که دست زمان بسته با دروغ
اینک شعور شهر به تاراج میرود
تندی تان چه شد
آن ننگ و آن ترنگ
آن نعره و ترنم ِ آهنگ تان چه شد
من در غبار سرد زمستان
با چند سبد صدا
عریان ستاده ام
فریاد وآهِ سینهی تان مـُرد؟
وای چـــرا
مـــــادر
من در نبرد خویش
همچون حروفِ شعر ِ جوانم
جوانهام
با من بگو چگونه ستیزم
با مافیای خون
تا مرتدان دوباره نروید به چشم روز
با من بگو بگو به تکرار
حماسهی بلند شهیدان زنده را
من تشنهام به همت یاران رفته ام
من راه رفتهام
من درد را به وسعت باران چشیدهام
اما نه چون حضور شما در میان مرگ
ویران جهل یارم و بیگانگان چند
کز زلف او تنیده تنابِ اسارتم
با من ز ضرب وشتم قفسها
از رازها و خاطرهها نیز سخن بزن
مــــادر
«ارژنگ» تو منم
آن وام دار مانده به دوران
هر چند کوچکم
بسپار این ودیعهی سرخ را
بدوش من
باشد که پُل شوم
پیوندِ از تدارکِ فردای مشترک
در رهگذار مردم و خورشید زندگی
من دست دردمند ترا بوسه میزنم
وز گرد دامنت به دو چشمانم
سرمهای
ای اشرفِ زمانه و
ای شاه ِ مادران.
م . آژن
کابل ـ ۲۱ سرطان ۱۳۸۸
----------------------
*گوگلانک یا گوگردانک حشره ای کوچک، سیاه و پردار که دارای ۶ پا میباشد خوراک اش فضله حیوانات و انسانها بوده ، این حشره در تابستان ها هر کجا چتلی حیوان یا انسان را یافت تجمع کرده به خوردن و کلوله کردن آن می پردازد گاهی جوره جوره و گاهی به تنهایی کلوله ی گند را در حالیکه سرشان پایین است ورو به پشت روان اند توگویی از شرم ساری خود با خبر اند یا همگان به نجاست شان پی برده اند بدون آن که سر بلند کنند تیله کنان بسوی ذخیره گاه های زمستانی خود میبرند به همین سبب گوگلانک می نامند و بالشتک مار نیز گفته شده.