فقط آزادی
برای زندگی آبادی می خواهم
برای عشق آزادیبرای زخم لب هایت
تبسم های بی پایان
برای جان من
این میهن در بند و زنجیرم
فقط آزادی و
آزادی و
آزادی می خواهم
کابل- ۶ ثور ۱۳۹۱
عشق را باور کن(۴)
چترا!
من لحظههای تاق زمان را
همیشه وقت
قربان یک نگاه تو کردم
که آن نگاه
پرواز عاشقانه به سویی رهایی است
همپای من بیا
قاف فراخ زندگی را
جاودانه کن
شب های سرد و
آتش و درد را
ترانه کن
از عشق سخن بزن
که نمیرد به کنج دل
عصیان زندگی
چترا
در پشت بام خانه ی همسایه های دور
نور است و
غرش است
کلکین را گشا که در آید
صدای خلق
در بستر تخیل اتاق مُردهام
من چون اسیر زندگی
سرشار شورشم
شاید اثر کند
این درد بیقرار کهن را
بگونه ای
"آهنگری" بروید و
یکدم بدر کند
سر زد بهار تازگی
گُل کرد خروش خشم
صیقل بزن شهامتِ
از یاد رفته را
شوری بده
دو دست مرا
خشم خفته را
برخیز که انقلاب
با نبض هر جوان
از گردههای زخمی خاور دمیده است
تا قلب هر "سیاه"
تا زیر گوش قارهی خونین پشت ماه
حتا
رسیده است.
چترا
ای یگانه ترینم
یگانه ام
بیگانگی مکن
معمارعشق باش که بیمایهگان همه
بلعیده عزت و
شرف و
سرنوشت را
آیینهی تصور دگم را
شکن
شکن
گفتی خدا همان و
زمین و زمان همان
گفتی که دل مبند
که نآید به سوی مان
باران زندگی
آوازهی بلند تمنا و تازگی
باور نمی کنم.
باور نمی کنم
که ترا نیز هوای گنگ
در خود فشرده است
دنیا برغم دیگری رد و
بدل شده
سازندگان زندگی
شورشگران عشق
"فرزادِ" سرکش است
آخر تویی
منم
"بابا"ی جارکش است
ناباوری چه سود ؟
بنگر جهان کجاست ؟
و ما در کجای آن
بیغوله ماندهایم
این خاک از من است
صد آرزوی "یاری" بیباک از من است
این دار از من است
این دُره
این دیانت خونبار و بیقرار
بهر من است
من است
این راه از من است
این راهیان جنگل ویران از من است
درک کن حقیقتم
تسلیم میشوی
یا میتکانی دامن چیندار و خسته را
افکار مرده را
باری بگو سرود من
ای ناسروده ام!
الحق
در زمان خود و
با زمین خود
اینک با روان تن و
با زبان خود
بیگانه ماندهایم
چترا
وقتی که مشت ها
آزادگی سرود و
نه پیوست به زشتها
جانداد بی دریغ
کابوس اژدها به خون خفت و
کوفت و
کوفت
در چشم تو نشاید
درعهد همرهان تو
ایمان وعشق شگفت
با این"سر بریده "و
زولانه های تنگ
دستانم آشناست
"از پشت شیشهها به خیابان نظر" مکن
"خون را به سنگ فرش"
" خون را به سنگ فرش" نبینید
"خون را به سنگ فرش" بریزید
می روید
ای عزیز
یاران گمشده
رندان سینه چاک و
عیاران عصر نو
چون "هو" ی استوار
در برکه ی زمان.
چترا!
امروز جاده ها
پیوند میزند
شب ما را به یک بهار
امروز جادهها
گام ترانه های جوان را
هفت رنگ مینوازد و
پیغام میدهد؛
جان دادن و جهان گرفتن
به عزم صلح
آیین رزم ماست.
بی شک در آن دیار
وقتی که عاشقان
در بستر نهان
از بستهی تفکر آباد رفتهگان
تا مشت خشم روز
عریان سخن زدند
در جاده ها به پاس عدالت قدم زدند
آن "ببرهای کاغذی"
آن غول های پوک
یکباره زیر چشم خدا
پاره پاره شد
آنیکه هیچ بود
آنیکه دستی خالی و
بدبخت و گیج بود
صد شد
صدا شد
آنگه که از کرختی برآمد
رها شد
آری بپا شد
چترا!
وین مژده را ببر
در کوچه های خاکی بی نان و
بی نوا
از ماتم "فراه"
تا خانهی خدا
بنویس به بانگ صبح
بر تاج آفتاب که بخوانند
انبوه زندگان ِ که رنگش پریده است
جبر زیر پای خشم
خُرد شد خراب شد
قـُلدر نه
قـُلدران جهان با ادای شان
با ساز و برگ قدرت بی محتوای شان
لم شد
لئیم شد
یعنی که در برابر حق
بس ذلیل شد.
چترا؛ نبشته ای
"زیباست زندگی"
راستی
پویا و لاجواب و دلاراست زندگی
از چشم آنکه از دم شمشیر پریده است
اینک به باغ عشق و اصالت رسیده است
در چشم من که تشنه و ویران و زخمی ام
زهر است زندگی
هر صبح انتحار
هر قصه پایمال
غم بار و
بار و
بار
فریادها که در دل ما چنگ می زنند
بی شعله است چرا ؟
با این همه تباهی و
با این همه نگاه
با این همه جنایت و
با این همه "جناح"
آخر چه می کنی ؟
آن"بابه"های کاذب
این "بیبییان" هرزه
هرگز
"باپو"ی ما نشد
بشکن سکوت را
این نای بی صدای دلم
این جمود را
باید که با چراغ
باید که با سحر
باید که با کودک تبدار دربدر
راهی به سوی نور
راهی بسوی دورترین
دور و
دور و دور
ترسیم نمود و رفت
چترا درین وطن
آواز ما شکسته تر از هر زمانه است
آهنگ ما چه کُند
خورشید ما بیتپش و
بیترانه است
هنوز سزای عشق همان
تازیانه است .
چترا بگو
بگو
این خانه را چه کس
آباد میکند
این نعش زندگان به تاراج رفته را
این خاک خفته را
جز خشم با وقار تو
آخر کدام تکان
بیدار می کند
بیداد را چگونه یکی داد میکند.
جوزا ۱۳۹۰ - کابل
سرود سرکش
میان حنجره ی من سکوت
آتش بو د
چرا که عشق
همان عشق
عشق و آزادی
سرود سرکش بود!
زمستان ۱۳۹۰ بلخ
در دنیاییکه ...
در دنیاییکه رسولکانش
به رذالت همدیگر ایمان آورده اند
چگونه از تو
ای سفیر لاله های نجابت
و قاصدک دشتی
سخن برانم
در دنیاییکه آزادی را
به نرخ کاه زرد حراج میکنند
و بزدل
عاشق جنگ است و
اوباش
حاکم شهر
دمادم
فقر
ترور تفکر
تزویر
و تزریق فحشا
تسریع می شود
چگونه از تو
ای کبوتر آزادی
سخن برانم
در دنیاییکه بازماندگان "عمر"
از شانه های خیبر بالا خزیده اند
و سرنوشت مرا
و ترا
"ملا راکتی" رقم می زند
چگونه از تو
ای مادرک غمزده ام
بی دغدغه سخن برانم
در دنیاییکه دموکراسی
مسموم جهالت است
و انسان
اسیر ثروت
حقوق بشر ابزاریست
بچنگ قصابان "پنتاگون"
و آدمخواران "ثور" بدنام
تا
بر زخمخانه های کابل
خون یتیم بچه ی را جاری سازند
وجشن منحوس ِ را برپاکنند
چگونه از عدالت تو
که نه شرق می شناسد و
نه غرب
سخن برانم
در دنیاییکه زندگی زندانیست
با قبای تجدد
و ما
نادانسته سرتکان میدهیم
که آزادیم
و به قانون بی محتوای پا بندیم
که از آن ما نیست
و به آن میشود
دستان جلادی را بوسید
و بر مسند غارت لمید
و دست فقیر را
به ولچک بست
چگونه از تو که عاشقانه
دوستت دارم
و دوستم داری
و آزادی را رایگان می بخشی
سخن برانم
در دنیای که "دالر خداست"
و رذل
پاسبان حرمت ماست
روشنگران سرخورده
اندیشه ها را
چون بویناکی "سپنتا"
به دربار لئیم مردی که خود
دلقکی بیش نیست
لیلام میکنند
چگونه از عظمت تو
که انسان را برای انسان
سفید را همسان سیاه
جسته ای
سخن برانم
در دنیاییکه "نام تو ممنوع است"
من با تو رفته ام
و از تو
ای بسا اموخته ام
که اگر
برخاستن جرم است
چیزی بگو
به سادگی تلخ سروده ام.
میزان ۱۳۸۸
دنیا در مشتم
در مشتم دنیاست
اگر کنارم
درهر قاره ای
یک یک تن
ایستاده برزمند
و بمیرند
و برویند.
ثور ۱۳۹۰
باور کن !
ما دویدیم به بی باکی ماه
نرسیدیم به خورشید
به آزادی و
عشق
ما ندیدیم که بگویند
جهان آباد است
و خدا آزاد است .
گر تو آزادی را
با دو چشمان ناباور خویش
دیدی و
دیدی
دیدی
تازه کن یاد بهاران را
یاران را
نعره زن "آژن"
"آژن"
و من از گور به پاسی سخنت می خیزم
باور کن.
ثور ۱۳۹۰
هویتم کو ؟
مگر من آزادم
که جهانم زندانیست
بر گرد من و تو
اگر من آزادم
بگذار سرودم را بخوانم
و خانه ام را آفتابی سازم
و تو نیز...
اگر آزادید
گرگ ها
بر گرد
گرد
گرد تو
شب ها چه میکنند
نه
برادر منی
در این حصار
که آسمانش
بدست خداست
و زمین اش
پای بوس امریکا
وقتی
عشقت را انکار میکنی
و ایمانت را پنهان
و حرفت را به دندان می گزی
تا نشنوند
و نکوبند
ترا
بر دار "منصور"
پس آزادی
تخیلیست که می باید
در جمجمه ای شاعران پوک
جستجو کرد .
ما با خود بیگانه ایم
و با بیگانگان دوست
اگر من آزادم
هویتم کو؟
پاسبانان از کجاست ؟
ثور ۱۳۹۰
گدای بیش نیستی
لعنت بر این تفکر بس پوچ
که زندگی ات را
و ثروتت را
ملا بچه ای
به کام اژدها ریزد
و تو...
بی آن که دهانش را بشکنی
گدای بیش نباشی
*******