افسوس
گر چه دل ها همگی سنگ شده
و هوا آلوده
ای دریغا افسوس
اینک آن قمری آزادمنش
در حصار قفس سرد
با هزار درد زمان خو کرده است
حمل 1379
زورق
با آنکه شب است وشب پرستان بسیار
خـــامــوشی به کوه ودره می بافت تار
آن نا خلــــــف رفــــیق برگشـته ز راه
من زورق زرم خلـــق بدست می گیرم
ای دل غــــــم زمـانه سنگــت کـــــرد ست
در خـــامه روزگــار منگـــت کــــــرد ست
این بی غـرضی مگر به قاموس تو هست
بشکـــــن قفـــس اگر ننگـــت کـــــرد ست
آن کاروان که در دل امواج سهمگین
میرفت با سرود رهایی به سوی صبح
نقش کشید بر جگر جبر روزگار
تا برکشد کهنه دژ سد راه را
بنشاند نو بهار حقیقت برین زمین
جان داد عشق نواخت
به اندام زندگی
راهی به جا گذاشت
هست بی گمان یقین
12 نوامبر2005
بـــــــودن
بــــــــــــــودن
من بر چکاد زندگی ام تا صدای است
با خون خویش خط درشت نوشته ام
ققنوس آتشم
از راه رفته پای من هرگز نمی کشم
دریا امید من
بی باک و سرکشم
با هرنسیم ی از سر هر بوته ی وزد
با تلنگری
غزلی
هر تبسمی
مدهوش محو ناصح دوران نمی شوم
بر واژگان پاک خدا شک همی برم
بی جا قدم به کوچه مردم نمی نهم
از خنج پر فریب صداقت
یک بام و چند هوا
ای بس مشوشم که خدایا
من خارخار حسرت وعشرت شکسته ام
من پاک رفته ام به امید که صبح پاک
بر جنگل شب زده رخسار وا کند
من عهد بسته ام اگرم بود تابشی
دست نوازشی
کج قفل یاس را ز فراراه زندگی
بر دار نحس کشم
من نیز گفته ام اگرم زندگی شبی
باری دهد مجال
پست لوک مست پیله به حلقوم جویده را
افیون توده را
از ریشه برکشم
گر این چنین نشد
یا بود من نبود شود نزد رهروان
آن جام شوکران شب شوم خسته را
بی هیچ بهانه ای
یکباره سر کشم
من بر چکاد زندگی ام
این نوشته ام
جون2002
بر سری آب روان
من و انبوه خیالات سبک
سبز
سیاه
گه زمین و به هوا
همه ی هستی من تار تر از تاریکی
باشه آمد لب جوی
کرد نگاه
آب نوشید و لگد بر سر صد سبزه گذاشت
رفت تا باز نگردد
به دیار عدم نام بلند و پوچ ما
مانده ام من به تماشای جهان
با شب خسته هزار بار گران
دلو 1380 کین
نیمه شب ها که تو خوابی
من قلم بر جگر جلگه غم می کارم
یا صدف بر یخن شعر زمان
روح من در جدل است با همه تاریکی شب
و تو در خواب خوش رویاها
صبح می آید
و به اوراق پراکنده من
خواب آلوده چه سرد می نگری
کنج لب سخت غلط می خوانی
دردهایکه به شب من
نوشتم بر روز
21/11/2002
هـــر لحظه غم سرای مرا خار مــــی زنـی
تصـــویــــر زندگــــی مرا دار مـــــی زنـی
در لحظه ای که زمزمه سنگسار می شـود
حـرف سکــــوت بر رخ دیــــوار می زنــی
20/2/2001
ای عشق
ای تلاش
این زندگی هدر
یا شازش است نگر
ویرانم من هنوز
بر گرد به خانه ات
که تو آلوده می شوی
20 اپریل 2002
ای نخل پر ثمر
ای دیدگان هستی و انسان
ای مهد ای فلک
ای عزمت و صلابت ایمان
دموکراسی
ما بهر آنکه روزی بهاری دمد ز تو
بس راه های پر خم و پیچ را گشوده ایم
تا انفجار فاجعه ها درغروب تنگ
تا رد پای مرگ
تا خون
تا شهادت جیحون
تا حتا
دستان پشت بسته ای مینای قهرمان
ما یاس را به همت ایمان زدوده ایم
ما ترس را به کوچه ای پستی سپرده ایم
ما رفته ایم میان هجا های زهر شب
تا صبح
تا سپید
تا باز و باز دمیدن خورشید
دمــــــــوکــــــراسی!
1فبروری 2003