گلـــــــسرخ
رفته بودم به بهار
تا بیابم گل سرخ
و بچینم دسته ای
بهر عزیزِ سفرم
یک صدا از ته ی خاک
به دلم رخنه نمود
دست بردار و تماشاگر باش!
دشت ها؛
گرچه سراسر به سخن خاموش اند
وز درون تندر و بس پر جوش اند
این تپش از دل خونین هزار لاله شنو
و بیاموز و بشر آگاه کن
و به یار هدیه نما
و به هر پنجره ای
که به بن بست خفته است
نغمه ای زندگی
آزادگی را
تازگی بخش
و بگو
با نفس عشق به یار
وندرین خاک
به هر ذره ی جا
خون چند لاله تنی پیچیده است
بهر فردای دگر
بیدار باشد.
بهار 1391