به احمد شاملو
خـورشید شعــر
بی آنکه بامداد
تن را به شام تیره سپارد
در زیر آفتاب
با درد ها نشست
در"کوچه" ها سرود
"شعریکه زندگیست"
در چشم "آیدا"
"بن بست" را گشود
خورشید شعر بر دل ایام جاری شد
در سوگت ای طلیعه ی "فریاد مشترک"
صدها هزار واژه ز بنیاد هم شکست
16/8/2000 پ
یاد یه شبی افتادم که تو ماشین داشتم رادیو برنامه ی شب روشن رو گوش میکردم.
بعد از اینکه یه خانم نسبتآ پیری به برنامه زنگ زد و از مشکلاتش گفت، مجری برنامه با یه بغزی گفت: و باید زیستن زیستن زیستن زیستن زیستن ... .
نمیدونم چرا یاد این افتادم فک کنم واسه دو سه سال پیش باشه.
قربان مینک شمارو با افتخار میذلرم تو صفحه ام.