آن ساربان
آن کاروان
چندان نه دور و دور
دوران پولیگون
بر تار و پود میهن ویران
یک ساربان
شوری به زلف زندگی پیچاند
با کاروان نواخت
دل انگیز ترین سرود
بی مایگان مجال ندادند
ورنه خود آفتاب صدا بود
خنجر میان حنجره شاندند
"محمودیان" به جوخه کشیدند
گفتند: بخوان بخوان
بر خون ها بخند و بخوان
با عشوه و کرشمه بخوان
خشم از جگر کشید
لب را به نه گزید
در فقر زیست
به کوچه ی مداحیان نرفت
بطلان کشید به حافظه ی "درد بی حیا"
از عشق خواند به حسرت خورشید
پر سوز خفت به گوشه ای غربتوین ساز جانگداز در اشراق زندگی
هر شب ستاره ای به رهش شعله می شود
تا دور
دور
دور
نامردمان را به نجابت کشیده است
اینک بر آستان سحر تازه میدمد.
17سنبله 1385
سلام از ما
بهتر بود برای این شعر که "ساربان" آن بام زندگی و موسیقی را سروده اید یک مقدمه کوتاه می نوشتی راستی آدم زود متوجه نمی شود شعر تان به دل چنگ می زند همانند صدای آن مرد
جور باشی و موفق