کاکا «چــــــــارلی«
دخترم می دانی ؟
کاکا «چارلیِ« تو
آن شیشه به پشت
که دل افسرده جهان را خنداند
چه پیامی
چه رسا حرف و حسابی دارد:
من اگر جای خدا نه
من اگر جای رسولش بودم
کسب من شادی بود
رایگان عشق برای همگان
مژده ام ثروت نه
و فقط نعمتِ آزادی بود
کودکان را نه بهچوب و
نه بهزور
با هزار باغ پُر از خنده کتاب میدادم
نه ترا وحشتی از جنگ و جهنم در کار
نه ترا وعده ی از بهر بهشت در سر بود
و فقط ساده بیاموز همین جمله و بس
راه اندیشه بگیر
و بشر باش و
بشر باش و
بشر باش
بلی.
م.آژن
۸ جوزا ۱۳۹۶
قصه من و تو!
از پیای غصه من
قصهای دردآور تو
پر پرواز شکست
کوچه به بنبست رسید
هیچ از هیچ نهجنبید
دلا!
شاید از مشت گرهگشته مان
خواب از چشم ستمگر بپرد
قفس از ناله و آواز قناری بکفد
درب دوزخ شکند
زندگی ناز شود
نغمهِ دل باز شود
باز همرنگ طلوعِ خورشید
هر طرف تخم عدالت ریزد
پر پرواز آزاد
فکرها بس سرشار
شهر با آدمی:
آزاد
آباد.
م. آژن
ــــــــــــــــــــــــــــ
از لابلای گم نوشتههای سرگردان
عـــهــد
در شبی اعدام آزادی
بسته بودم عهد
با تن خورشید و خاک پای مردم
تا زمین را لاله افشانم
ز خون دل
تا جنایت را بخشکانم
به تیر رزم
زندگی آزاد گردد
شاد گردد
چون شب مهتاب
گرچه عمرم رفت و
امیالم نرویید از زمین داغ
اما
عهد من برجاست
راه من همچون خروش زندگی
پیوسته با دریاست.
م.آژن
۱۱حمل ۱۳۹۶
بهارانه
در سرزمین من
بیخردان به بازوی چند اژدهای پیر
هر یک بهنوبهاش
سرو جوان زندگی را با تبر زدند
اینان بهجای
لاله و «فرخنده« و «سحر«
در یک بهار سبز
نه
در لحظههای تاریک یک یوم بس سیاه
در ازدحام «دهمزنگ«
در گوشه گوشه خاک به خون خفته میهنم
باید قلم شوند
باید قلم شوند.
مـ آژن
اول حمل ۱۳۹۶
آواز رزم شعر کوچک «سرباز« را به نورمحمد و چند یار گمنامش که ناجوانمردانه به دام دشمن زبون افتادند و جان باختند؛ تقدیم میکند.
سرباز
دشتها غریوت را
و آدمی ایثار خونت را میستاید
آنسان که کوهها
با بیداریات اُنس گرفته اند
سرباز!
امروز تخم هرزگان حرامزاده را نشانه بگیر
فردا
هنگامیکه خلق بر میخیزند
تفنگت را بچرخان
بر گلوگاه اهریمن.
م. آژن
۱۴ حوت ۱۳۹۵
و من...
و من در این زمستان
بهر تو ای عشق بیپایان
بهار نو
زمین و کُهسار نو
به تن آباد خواهم کرد
و تو از این کویر زشت و دهشتزا
نوید زندگی را
با فروغ عدل و آزادی
میان کوچهسار فریاد خواهی کرد:
ستمگر با طنابش مرُد
سراغ عشق باید رفت.
م.آژن
آرام آرام خواهم آمد
و به آواز قدمهایت
ترانه خواهم خواند
هر بن بستی را
رهایی
و هر شکستی را
نوید پیروزی
خواهم بخشید
با نجوای که:
برخیز
دستانت را سلاح راه کن
اندیشهات را مشعل آزادی
و زمین و زمان را
با تفکر و عمل
دگرگون باید کرد.
م.آژن
به آفتاب...
اگر بهار دمید
ارغوان شکوفه کشید
زمان سرود عدالت به هر کجا سر داد
کبوتران مهاجر به آشیانه رسید
دلالههای ستمگر یک به یک مردند
و شیخ و طالب و داعش به گور مدفون شد
به پاس حرمت جانباختگان راه بشر
به فخر آزادی
به گرد خاک وطن
بوسه بوسه خواهم زد
«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد«.
مـ آژن
خیال نیست!
خیال نیست
تصور نه
باور کن:
هنگامیکه دستانم
بهدستان تو گره گردد
در پرتو آگاهی
و بیامیزد با تودهی میلیونی
چه انقلابی برپا خواهد شد؟
و ما
چون خوشهزار نورس گندم
با نوازش نسیم
یک سر میرقصیم
و زمین را دوباره میسازیم
به فریادی که:
«انسانم آرزوست«
سرخ و سفید
به مناسبت سهشنبه خونین وطنم
آسمان میغرد
برف بر خون روان میبارد
کودکم
ساده و صاف
مثل باران بهار
مثل کوهِ برفی
که ندارد به دلش
غل وغشِ
از تماشای جهان
آدمک می سازد.
دخت بیدار «هری«
که سرش قافیهها را به ردیف میشکند
ودلش شعرسپیدیست
به پندار غزل
مینویسد زیبا:
کاش از شهر اهورایی مان
انفجار و انتحار
چون زوال ظالم
تا طلوع خورشید
نیست و نابود گردد.
شهر من!
باغم خویش
گه برف و
گه خوبانه به چشم
مـــــــــــــی بارد.
م.آژن