نه منجیی میآید
نه معجزه در کار است
امن از کی طلب دارید
آزادی به پیکار است
نه قدرت سرمایه
نه ارتش بی مایه
ناجی من و تو نیست
فکر که تبهکار است
یک حلقهی ویرانگر
از دوره ی سنگ خرتر
بر شانهی روز بالاست
گویند که بجنبان سر
ای خلق تماشاگر
برخیز و ز جا برکن
دست تو جهانساز
افتاده به هر محضر
شور تو شرر دارد
فصل پُر ثمر دارد
داغ دل به علم شوید
دریای گوهر دارد
از خون جوان رنگین
صحرا و گل و باران
بر صخره نروییده
نقش قدم یاران
ای آتش عشق برخیز
از سینه شرر برخیز
من دوزخم و سوختم
ای مرغ سحر برخیز
برخیز که ویرانم
آتش زده بر جانم
سوختم بده آبم
بیخانه و بینانم
ویران شب تارم
آمادهی پیکارم
مردم! «به خدا ننگ است»
از زندگی بیزارم.
دل آشتی نمی گیرد
با اهریمن خونریز
بشکن تو شبی سردم
ای خسته دلِ لبریز
من «برچی» خونبارم
صد داغ نهان دارم
خشم جگرم قوغیست
فریادم و بیدارم
نه منجیای میآید
نه معجزه در کار است
ای خلق فرو رفته
آزادی به پیکار است
جوزا ۱۴۰۰
ف
م.آژن
از نخواندن
از نخواندن
از نخواندنها
ما بدین دوزخسرا غلتیدهایم
ای خلق!
فکر مان ویرانِ ویران گشت
پشت گوشم خفت اخوان خوابیده
رو به رویم فوج روشنفکرِ بیمردم
آخ چه آفاتی
چه آفاتی
چه مرگآور مُفاجاتی
از دلِ ایام میخیزد
از ندانم
از ندانم
از ندانمها
نفرت جهل میزند بالا
درد بیدرمان میخیزد
لعنت تاریخ به دامان بشر
افیون میریزد
زندگی در بردگی میماند و
میبارد اندر غصهها.
هر کتابی نه؛
یک کتابی ساده
اما
با تحول
با تَغَیُر
گرگ وحشی را
رام و بس آرام میسازد
آدمی را میکشاند تا شکوه
تا اوج انسانی
راه آزادی
از میانِ کوه آگاهی به مقصد میرسد
ای سنگ سر
ای خفته در بیداد
پس بیامیز در نبرد
با فقر دانایی
هرچه آگاهتر
والاتر .
۲۲ میزان ۱۴۰۳
مشت و مالش نزنید فکر مرا
من بجایم هستم
من به آسایش آرامگونه
که چو مرداب مرا میگزد و
قلب ترا ربوده
دل نخواهم بست
به تو و ذهن لجنزار تو
ای مکاره
من نخواهم پیوست
با تنم در جدلم
تو چه کردی که درون بغلت
سروها خار گرفت
شاخهها دستهی تیر گشت و تبر
قارچها سمی شد
و تو
با این همه درد
سستی یاران دو رنگ
با تنی تنهایی
تکیه بر درگهی بشکستهی خلقها زدهای.
من به این کلبهی ویرانه
که بیسقف و ستون مانده بجا
پیای تیرک استم
من که ضعفهایم را
مثل یک عاشق دیوانه
ز هر گوشه
عریان کردم
پشت تغییر جهان گرچه که دور است هنوز
پشت تغییر خودم میگردم
پشت آگاهی خلق
پشت یک شورش کوچک به اندام وطن
پشت امروز که چه باید بکنم
تا به فردا برسم
جان خواهم کند
تا تو ای خستهتر از غزه ویرانهی من
باز بر پا بشوی
باز از قلب هزار پاره من
خشم خونین بخروشد که تو آگاه بشوی
و ترحم نکنید
نیش خنجر بزنید زخم مرا
گرچه درد دارد و
افسوسی نیست
من به بافت تن خویش میدانم
رنگ سازش نپذیرد دل من
من به جایم هستم
با همین اندیشه
با همین ریشه به عمق خواهم رفت
و به پیش خواهم تاخت.
لاجرم زندگی را
خواهم ساخت.
جوزای ۱۴۰۲