مهاجر در گریز از این شبی خسته
مهاجر میهنش را بیسبب باخته
و بغض زندگی را در بغل دارد
روان هر جا که باید رفت
مقصد گم
و گرگان در کمین ایستاده
هر گوشه
مهاجر کودکی در آب غرق گشته
که فریاد میزند ای "آی آدمها"
و نفرت از ستم تا کهکشان دارد
برای من که در غم
مات و مبهوتم
ساحل بوی خون دارد
به چشم من که ویرانم
در این لحظه
دریا نیز جنون دارد
به هر موجی که آمیزم
مرا دردیست بیپایان
بمان ای جان
رهایی ترک میهن نیست
بمان با دردها باید ستیزیم ما
بخوان از خواب سنگین تا بخیزیم ما
ستون و سقف جلادان انسان را بریزیم ما
و اگر نه
چوب تحقیر
فقر و بیداد
مرگ میان دشت و دریا
انتظار ماست.
م.آژن
۳ مارچ ۲۰۲۳