«شعر خویی برایم جلیل و شفیق و رزمجو بود زیرا در آن صفیر با شکوه «سیاهکل» و پیمانش را با فرزندان قهرمان به خون خفتهی ایران میشنیدم و میدیدم. اما وقتی خبر تلخ و باور نکردنی اظهار ارادت او را به لطیفپدرامِ خادی ـ جهادی که هنوز از دریدن پیراهنش در عزای «سردار کثیرالابعاد» خلاص نشده، خواندم، احساس کردم وای! اکنون مردم سوگوار من از سوی شاعری مهم که آنقدر دوستش داشتم توهین میشود!
خواستهام دردم را در این سطرها که برای تان فرستادهام انعکاس دهم.
آیا قلب داکتر اسماعیل خویی از درد من و صدها هزارِ مثل من به خاطر همدلیاش با یک خادی ـ جمعیتی، نه میگویم فشرده خواهد شد ولی کم از کم صورتش را اندکی سرخ خواهد یافت؟»
محمد ف. آژن
ای کاش پیش از این...
آهای!
سر سفید قصههای تلخ!
وارث شعر خراسان!
پاسدار حرمت انسان!
تبعیدی بلند حوادث!
در سوگ مهد دُر دری
یاران همتراز «سیاهکل»
جانباختگان جنگل ایمان
یک مصرعی ز سوز
نه سرودی!؟
اینک خراسان
دیریست
ویرانه در ازای شهادت
میگرید
و ز هر کرانهاش
خاکستر حلاج نمایان است
فریاد جان ضخامت هفت آسمان درید
اما
بر طبع شعر نواز غزلوارهی تو
هیچ
بر خویشتن سرود نوازش نواختهای
بر ما
هزار چشم به تماشا خریدهای
خون در دهان واژه مگر فرق میکند؟
درد در مزاج خامهی شاعر؟
یا خود نخواستهای
ای شاعران بسته به فریاد مشترک
خون فرش پولیگون
یا لکههای دامن هامون
هار زوزههای جهل جهادی
وان بانگ جانگداز «بودا»
در عرصهای که سرب به مغزش فرو نشست
هرگز مشام تیره تان را
آزرده هم نکرد؟
وجدان لای حنجرهی نحس مرده است؟
یا نه
تنگ است دیدبان خیال از برای من
اینجا سخن ز واژه و شعر نیست
استاد!
اینجا سخن ز وحشت یک قرن
اینجا سخن ز ملت برباد رفتهایست
اینجا به سوگ برفکفنان «یکاولنگ»
نه زلف یار و باده و نرگس
آنک به یاد مزدک و زردشت
در اشک کابلیان
با قلب جرحه جرحه مصلوب
با خون وضو گرفتی و
مست خنده کردهای
حماسه ساز پیر!
گفتی: «من خام نیم»
عامیتری ز خامی «اوهام»
در زیر آفتاب
نه فانه بود نه دار
با خادی و جهادی خونریزترین ضحاک
(ساواکی و بسیجی ناپاک)
تفخند خاک «خسرو» و «سرمد»
خلط سیاه روسپیان سیاسی
آن ناشکیب «ادیب» تماشایی
زنگینهی زباله تاریخ
ویرانگر زمین و زبان
در دو زمان
چون هودج گسیخته به آغوش فشردهای
ننگیست بر جبین
سنگینتر از نجاست ایام
آری
عزلت گزین دوخته لب بر زمین من
میبینمت فاجعه بر دوش
با شکلکِ شکستهی بیمار
با خصم خلق نشستن و داد از ستارهها
باری
فجیع ساختی و باختی
«اینان» ۱ سلاح سنگر و زندان
شهکار زندگی تو و تک سرود من
در جنگ این فجایع دوران
«اینان» نمود ضربهی شعر بود
افسوس!
«اینان»
با «مشتی نام» و «ننگ»
در یک مغازله
در گوشههای خلوت و تسکین
بدست خود
تیر خورد
جان سپرد
تبعیدی بیچاره شکسته
اینک پناهی
جایی
عریان است
این دوزخی ز دوزخ خویش هم بریده است
اندیشههای مرگ
ای کاش پیش ازین...
ورنه
فردا
«روزی که آقتاب
از هر دریچه تافت»
غوغاگران که غوطه به غرقاب گند شدند
«دریوزگان» ۲ بیپدر و بیستاره اند
دادگاه زندگی
ساطور ننگ به گردن نامرد میکشد
جوزا ـ ۱٣٨۲
۱ـ اینان که بر این ملک کنون سرهنگ اند/ خصم هنر و زندگی و فرهنگ اند/ فردا که ورق خورد کتاب تاریخ/ مشتی نام اند و معنی هر ننگ اند
۲ـ از شعر «برای خون و ماتیک» شاملو