آواز رزم

آواز رزم

اشعار انقلابی و مردمی از سرزمین ویران و اسیر به نام افغانستان
آواز رزم

آواز رزم

اشعار انقلابی و مردمی از سرزمین ویران و اسیر به نام افغانستان

گر به آگاهی رسیدیم...



مادرم شاعر نیست 

گاه‌گاهی پشت یک پنجره 

از دود دلش 

      نغمه‌ای می‌خیزد 

بغض می‌گیرد و با زمزمه‌ای 

می‌گوید:

ده ما گرچه «غریب‌آباد» بود 

نان قاق 

آب روان 

لطف و صفا داشت به رُخ 

دهِ ما 

گوشه‌ی عشق بود و طراوت 

               چو بهار 

زندگانی گل داشت

آفتاب دهِ ما 

پشت هر روزنه 

با کودک سرمازده شعری می‌خواند

پای بی‌پاپوش را 

رایگان نور نوازش می‌کرد 

لحظه‌ها بارور از بذر امید 

خار و خاشاک زمین اندک بود 

خانه‌ها کاه‌گلی 

        عِطر عطوفت تا اوج 

یاران یاری داشت

و هنر طعم گسِ بیداری 

کس نمی‌گفت که همسایه‌ی ما 

               چشم دزدی دارد 

کس نمی‌گفت که خویشاوندم 

پشت بام آمده؛ شاید؛ 

           چُرت خامِ کارد

سر خمی‌ها کم بود

سرفرازی بسیار 

زندگی گر کم داشت

چون ریاکاری نبود 

         دل جمع بود 

فصل‌ها نوبت خویش را 

           به هوس می‌راندند

هرچه بود 

هرچه نبود

من نمی‌گویم دیروز خوب بود

فاسقانی هم داشت 

ظالمانی هم داشت 

نه به پیمانه‌ی امروز 

که سر و مال ترا در دل روز 

مثل کشمش‌نخودی قرُت کنند.

آخ آخ!

«۷» نکبت 

«۸» خونین و سیاه

«۷» اکتوبر نحس  

خاک عالم به سر خلقم کوفت 

مشت جانی مثل رگبار تگرگ 

با هزار جعل و جهول نازل شد 

جنگ آفت آورد 

و تجاوز

    لشکر ویروس را 

فکرها شان همه کج

و به کردار سراسر «نازی»

از پی‌ِ فاجعه نکبت رویید 

دست آلوده به گنداب فساد  

تخم نفرت پاشید

رفت آرامش و آشوب آمد

آشتی آتش گشت  

و فضا تیره‌تر از دود غلیظ باروت

و صمیمیت در پهنه‌ی خاک  

ای ‌دریغا به جگر خنجر زد

خصم در جامه‌ی دوست

دوست در جبهه‌ی نادانی 

            به خویش دشمن گشت 

ده مان ویران شد 

خنده‌هایش تکید 

اشک و آه‌ش به هر در جاری‌ 

مردمانش همه آشفته

       به غربت کوچید

و شرف‌مندترین انسان را 

یا به چاه انداختند 

یا سلاخی کردند.

در حریم وطنم 

ماه از سایه خود 

آب از ماهی‌ها 

          چه هراسی دارد

جای تاک‌های پهن 

      خارها نوچه‌زنان پر زدند  

باغ را جفت شغال غارت کرد

چوچه در شاخچه 

         در لانه‌ی مرغک خشکید 

و درختان بلند را همه جا سر زدند

و نجابت را با تیر خلاص.

شاخ بالا دره‌ی بود 

که به زیبایی خود شُهره شهر 

مرض بیداد زد 

و جنایت

به سلول وادی 

به هزار باور پاک

سم دین و دون را زرق نمود 

و تطاول 

گنج دیرینه ربود 

و وقار و شرف

این ارث نیاکانم را

پاره پاره 

    پیشکشِ خوکان کرد

تا نماند اثری از آبا

تا نبارد باران 

تا نروید به بیابان 

           لاله‌های آزاد

و نگیرد بذر یاران

        ریشه در جنگل‌ِ فردای جوان 

و نیامیزد اندیشه به رزم مردم.

در زمینی ‌که وطن نام ترا 

بهر فردا 

     به دلم دوخته‌ام 

کوچه در حسرت چند گام بلند می‌سوزد

واژگان بی‌جان اند 

ارزش آدمی چند سکه‌ی پوچ

زندگی در تب تنهایی خویش می‌گرید 

و هنوز سنگ جنایت به زمین می‌بارد 

و هنوز تفرقه و توطئه جریان دارد 

و هنوز زن به پستوی زمان زنجیر است

و هنوز جوهر دانش به سر آویزان

رقص و پرواز قناری ممنوع

سینه مالامال از نفرت و عشق 

و نمی‌خیزد فریاد شررخیز سحر

و نمی‌کوبد بر فرق ستم یاور خلق .

بچه‌های خوبم!

هر زمان برخاستیم

هر زمان خویشتن از قید و قیود همه چیز 

باز آزاد ساختیم 

یاس را دار زنید 

بنشانید گل‌‌ِ انسان را در غربتِ جان 

که از او ساقه زند 

عشق و خِرد 

گردن‌آویز طلوع گردد و 

              هر صبح بهار 

نغمه در نغمه نوازد 

برخیز 

بستیز 

های بستیز 

خدمت خلق کنیم تا که رمق در تن ماست. 

ده ما شهر شکوه‌مند شما خواهد شد 

شهر ما شوکت و فر خواهد یافت 

گر ترا فرصت بود

بر سر گور من این نعره به ایام نویس:

عشق و آبادی ما 

بسته به آزادگی است 

گر به آگاهی رسیدیم 

بدان آزادیم. 

۱۴ اسد ۱۴۰۳

م. آژن