پر بارترین شاخه ای هستی
والاترین صدای صدایان
درسوز
در سرور
قایم مقام ترینِ خدایان
بخشنده ی محبت و پیمان
ای روح آفریده ای هر قوم
هر قبیله و
هر دین
"چه" عصیان "فیض" دوران
رزمیان کاخ تاریخ
زندگی را از تو مکیدند
بویِ خوی لحظه ای اوج تو میدادند
وام دار اشک بی پایان تو هستم
و خواهم بود و
خواهیم بود ای مادر
من پای درد مند ترا بوسه می زنم
وز گرد دامنت به دو چشمانم
سرمه ای.
3/3/2003
سالها رفت ولی
بعُد آن آتش جانسوز به چشم تر من
شعله ور است
می گزد روح مرا
برخیز مرد
و تو بشکن سکوت
پایان ده
بر شب تیره و دون
اندکی دورترک
نامردک
به شرفباختگی اش می بالد
من که ویرانه دست خویشم
دست خود را شکنم
یا که خنجر به گلویم ببرم
با تو می گویم
ای ناظر حق
چه کنم؟
راهی است .
21/5/2005
هر چه ایام گذشت
خاطرت از دیده نرفت
تلخ می گیرم و می بینم شیرین تر است
هیچ می اندیشی
تو چه بودی و چه کردی با خویش
نیست نیرو که به سنجد تبش قلب مرا
همه در جا مات اند
وارث هستی و امید همه
ای نشانی ز شهیدان وطن
چه طلسم بود که شکستاند ترا
رازها یادت هست
زوزهای که گذشت
اعتمادیکه به دستان تو داشتم آندم
حرف دل ساده نگاشتم
دوستدارم
دوستت میدارم
و تو فریاد زدی
گر نَرم به رهی تو بی جانم
دل به تو مسپارم
ما چه تعهد کردیم
ما چه اندیشه وسیع داشتیم
من سر افگنده ام در نزد شما
عشق
طبیعت
ای خلق
سخت می گیرم یک لمحه فراموش کنم
بغض درد می خیزد
خواب از چشمه ی دل می روبد
پا با من نرود
پس چه باید بکنم
منتظر می مانم
تا کسی آید بر دل بزند نقش ترا
یا نفس از بری این زندگی زندان رها خواهد شد
یا دو دستان مرا بار دگر خواهد بست
8/8/04
من بر دلی که حـسرت دنـــیا شکسته است
میثاق عاشق در شب توفــــانی بسته است
با فقر زیسته است و به پستی نخفته است
از قلب خویش سرود به گـــــردش می تنم
درنگ
خـــورشید عـشق مـن
در ساحـتی که شعله به هر سو فگنده بود
در خویشتن شکست و فرو ریخت
آن سان کز درنگ زمان قلب خاک درید
دریا به خون نشست
پیوند کوه و آهن و احساس زندگان
نـاگـه تـرک نمود
چـو تقــویم خـانه ام
وز شرم روز دامن من لکه لکه شد
من از شکست زندگی آغاز میکنم
شاید
او از شکست عشق !
26/5 /2005
هر چند گشته ام
هر چند دیده ام
در کهنه گر سرای که دنیا خوانده اش
در خور تو دختر خونین شراره ها
چیزی به رسم هدیه ندیدم
جز آنکه در کنار صدای رسای تو
سروی ز استقامت ایمان بنا کنم
بر تارک تبرزن این سائلان زور
بر غرفه های درد فروشان روزگار
آتش به پا کنم
گل بر تبار شعله شهیدان به شور عشق
رویش کند به دامن فردای دیگری
بن بست را ز کوچه ای انسان
رها کنم
آنگاه بهار ملت ما
سالگرد توست
خانه ام مثل دل مهتابی
نه به چشمانم اشک
نه ز یاران دیارم حرفی
نه به دل خنده ای دارم که به لب باز کنم
من دلم تنگ است
شوق در حافظه ام بی جان است
میل پرواز کجا
انتظارم
هیچ نمیدانم
و به نادانی خود زندانم
5/12/2002
بر خیز بر خیز
که سیل وحشت آمده
و می برد ترا به سوی نیستی
تمام ساز و برگ و بوم و بر
شکسته است
شراع گلبُن شفق
لبش به خون نشسته است
ببار ببار
به درد و رنج این دیار
که هست و بود نسل ما به خاک غم
نشسته است
بتاب بتاب
برین خرابه و سراب
به زیر چتر خون در آ
طلسم مرگ را شکن
شب سکوت درفگن
تو خود همیشه آفتاب
برین روال کور بتاب
تو خود همیشه سنگری
برای خلق
شتاب شتاب
که میدمد به جای لاله ها سراب
بخوان بخوان
چو قمری شکسته بال
بسان چنگ غمگسار
که گوش تیز این زمان کر است
و دست ناباوران قرن
به خون ملتم تر است
2 مارچ2001
به آنکه هیج ندانست و رفت تا لب هیچ
دست هایت
که همیش ساده سخن می گوید
با لب ات می خواند
وقتی آه بکشی
خامه ی خاطره را می نگرم
باورم تردید است
چشم هایت
شاید حال من است
و تماشاگر حرف دل تو
آنچه گفتی و نگفتی
در پس ابر زمان پنهان باد !
19/2/2001
گند گناه
هستند درین کرانهی پر پیچ مردمی
دور از کنار ما
شاید میان ما
با اشک غم تنیده و
بی درد
با شراب هوس عطسه میزنند
انگ شرف فروخته
خش خش به سوی زر
آوازمیدهند