سالها رفت ولی
بعُد آن آتش جانسوز به چشم تر من
شعله ور است
می گزد روح مرا
برخیز مرد
و تو بشکن سکوت
پایان ده
بر شب تیره و دون
اندکی دورترک
نامردک
به شرفباختگی اش می بالد
من که ویرانه دست خویشم
دست خود را شکنم
یا که خنجر به گلویم ببرم
با تو می گویم
ای ناظر حق
چه کنم؟
راهی است .
21/5/2005