زنان!
ای نیمهی ممنوع هر وادی
برای عشق و آگاهی و آزادی
بسیج کن
مشت شو
برهم بکوب جهل و جنایت را
که فردا میدمد "مینا"
ز برگ هر کتاب سوخته و
آواز در بند هزاران دختر میهن
در این صحرای بر بادی
در این ویرانه آبادی.
م.آژن
شعر "نگر؛ ایستاده میمیرند" به یاد رزم شکوهمند کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی که جان را فدای آرمان خلقها کردند، تقدیم میشود.
درختان با شکوه خویش
نگر؛
ایستاده میمیرند
چرا من خم کنم سر را به جلادم
مگر من از تبار جنگل ِخلقها نییم مردم!
تبر بر شاخسارانم
نزن شیاد
"من اینجا ریشه در خاکم"
نمیمیرم
نمیمیرم
تویی وامانده در افلاک
تویی نفرتگهی دردآفرین
دنبالهی "ساواک"
غروب تان هویدا است.
اگر چه راه خونبار است
من اینجایم
خروش و خشم دریایم
درین ویرانسرای خون و خاکستر
من از نسل صلابتهای "مینا"یم
من آن آزاده "آرتل"های "کُرد"م
در سیهچالهای چند اژدر
و از اجاق گرم "شعله" بر اندام اهریمن
نسب؛
هر جا ستم جاریست
من آنجایم
"کرامت" چون رگش از ریشهی خلق است
نمیمیرد
"گلِسرخی"
هنوز در پیچ زلفان سحر
گل تازه میگیرد
ایران آبستن خون هزار "مهسا"
بزن فریاد
که میروید شقایق سر بلند
از پهنهی بیداد.
م.آژن
۱۹ فبروری ۲۰۲۳
دستان شورم را
با آب پاک شستم و
در خاکت ای وطن
کاشتم
امروز اگر نرست
نافی خویش نییم
فردا نشاط زندگی
از بوسهزار عشق
میروید از زمین
جانم!
یقین بدار .
م. آژن
۲۰ فیروری ۲۰۲۳
تو اگر خیزی و من خیزم و توفان باشد
عزم ما قویتر از کوه و بیابان باشد
توده گر با شرف علم بیامیخت به عشق
ری نزن گرچه جهان لانهی شیطان باشد
میرویم در دل این بحر که ناپیدا است
عهد بستیم ولو مرگ نمایان باشد
تو بران بر جگر خصم نترس از دد و دون
گر چه این فاحشگان مست و خرامان باشد
تو اگر پشت خدا را به زمین کوبیدی
سینه از مشغلهی عشق غزل خوان باشد
شاید ای دخت شررخیز خموش مکتب رزم
پشت یک صفحه کتاب شورش پنهان باشد
ای وطن،
عشق
طبیعت به خلق سوگند کن
آه وحیف است هنوز، زندگی زندان باشد
ما در این جال ستم سخت گرفتار شدیم
ضعف ما است که جلاد به دوران باشد
باغ امید صباح غنچه به خورشید زند
جهد و آگاهی و آزادی فراوان باشد
کوچهها را همه جا بهر تو نقاشی کنم
گندم و امن و سرور وه که چه ارزان باشد
صورت شهر به مهتابی شب خنده زند
با تو میرقصد دلم گرچه به گریان باشد
گر نبودیم مهم نیست زمان شاهد ماست
خلق خیزد، تو بیایی و چراغان باشد
م.آژن
مهاجر در گریز از این شبی خسته
مهاجر میهنش را بیسبب باخته
و بغض زندگی را در بغل دارد
روان هر جا که باید رفت
مقصد گم
و گرگان در کمین ایستاده
هر گوشه
مهاجر کودکی در آب غرق گشته
که فریاد میزند ای "آی آدمها"
و نفرت از ستم تا کهکشان دارد
برای من که در غم
مات و مبهوتم
ساحل بوی خون دارد
به چشم من که ویرانم
در این لحظه
دریا نیز جنون دارد
به هر موجی که آمیزم
مرا دردیست بیپایان
بمان ای جان
رهایی ترک میهن نیست
بمان با دردها باید ستیزیم ما
بخوان از خواب سنگین تا بخیزیم ما
ستون و سقف جلادان انسان را بریزیم ما
و اگر نه
چوب تحقیر
فقر و بیداد
مرگ میان دشت و دریا
انتظار ماست.
م.آژن
۳ مارچ ۲۰۲۳
این شعر به مناسبت روز جهانی زن، منع تحصیل دختران سرزمینم و مسمومیت شیمیایی دختران آگاه و رزمنده ایران تقدیم میگردد.
به پیش میرانیم!
بمان و دلهرهها را
ز سینه بیرون کن
نهال عشق به هر جا که غم رسیده نشان
برای دخترکانِ اسیر و بیمادر
کتاب مکتب "مینا" را هدیه نما
بگو "سپیده"دمید از بن حصار ستم
بگو که "نه" درید قلب مرگ و اژدر را
ببین که فیروز کوه
ز گیسوان بلند و ستبر "رخشانه"
و آه "فرزانه"
طناب گردن جلاد را تنیده به سنک
گمان مبر که هوا سمی شد و
شیران مرد
و ارغوان و بهار رشتهاش ز هم سکلید
افول پیر جنایت
گریز چند خنثی
ظهور ویروسها
نزول رزمم نیست
و ترک مادر و میهن علاج دردم نیست.
طلوع باور من در کویر و کوچهی خلق
به شاخ و برگ سیپدار و
غنچههای سحر
به جوش آگاهی
میان پنجهی گلدختران روستایی
شکوفه میگیرد
بمان که میمانیم
ارابههای به گل مانده را که فرسودند
ز راه میرانیم
طلسم جبر عدو توته توته خواهد شد
وطن
وطن که دلش پاره پاره مشحون است
دوباره در رگ خلق پر ستاره خواهد شد
دوباره از شر آن مردهخوی و
نکبت و ننگ
رها خواهد گشت
دوباره باز من و تو
به "شیر دروازه"
به "کوه آسمایی"
به خانه خانهی زحمتکشان حاشیهنشین
عقاب علم و سعادت رها خواهیم کرد
غرور "ماما" را
به صخره خواهیم داد
سرود خواهیم برد
و پاک خواهیم زیست
وطن؛ وطن شدنی ست
چشم به این غبار مدوز
بمان که میمانیم
به پیش میرانیم.
م.آژن
قوس ۱۴۰۱
چه زخم زخمیست دلت
چه گر گرفته کاکلت
چه وحشت است به هر سرایی
کابلت
به سنگ فرش کوچهات
فقط غم است و
ماتم اسث
اگرچه جال فاجعه
فراخ تر از فروغ دیدگان ماست
دیار من
ترا به سوی دوزخ جهان چه کس کشاند؟
چه توطئه
چه تفرقه
درون خانه رفته است
که یار همصدای من
نگینهای سرخ پر بهای من
ز راه رفته پا کشید
ترا درون گلههای وحش و
جهل و
مرگ
به ماتمی رها نمود
به سوی بام ارتجاع
راه کشید
بکن بکن
بسوی ناکجا فرار
هله هله ز بهر چیست؟
که سر ز پا کنده ای
و عهد و مهد و راه رفته گم نموده
خون ریختهی رفیقان با وقار را
ز یادِ یاد برده ای
چه رفته است درین دیار
چه بوده اصل آن «بهار»
مگر وطن بهشت بود؟
و رهزنان خاک و خون
فرشتگان سرزمین زشت بود ؟
ورق بزن زمانه را
کتاب درد و اصطراب خانه را
دریغ و درد
که ما همیش
زشب به شب
ز اوج ماتم سیاه
به قهقرای بیحیا
فتادهایم
و من
و تو
و ما
به پشت هر رذالتی
شرایطی
کلاف ضعف خویش را
و یاس و ترس بیش را
نهان ز دیدگان راهیان
به سینه حمل کردهایم
که خلق به پا نمیشود
و کارد به استخوان رسید
ستم ز خون و پوست ما
چرا جدا نمیشود؟
نوای گشنگان جنگزده
ز قارهها گذشته است
و رنج رنجبران ما
شکوه و کارساز نشد
هنوز فرو میرویم
هنوز به کله میزنیم
که این وطن؛ وطن نشد
چراغ رزم و همدلی
به ارتقای تودهها
به گرد آن ستاره ها
به شعلهی امیدها بدل نشد.
و ما به دست خالی مان
خجالتیم
و وامدار تودههای با شهامتیم.
اگرچه زجر بیشمار دیدهای
اگر چه چوب "انقلاب" خورده ای
اگرچه بیقرار و با شکیب
ز جور جاهلان و مرتدان
بار بار سوختهای وطن !
من عاشقم
به پینههای دامنت
به کوه و دشت و برزنت
به کودکِ گرسنهات
به لاله و خرابهات
رها نمی کنم ترا
عزیز پاره پارهام
جهان غمسرا و بیستارهام
اگر به دار میکشند
اگر به تیغ جبر و جهل میکُشند
وطن!
کنار سنگ و آب تو ستادهام
بهخلق امید دوختهام
کویر را به اشک خون
شعر و ستاره کاشتهام
تو ریشهگاه
تو ماوای ماستی
تو اخرین غرور پر صلابتی
تو بهر ما نجابتی
به غیر تو فراز نیست
به غیر تو صدای خفته مرا
اعجاز نیست
کجا روم که دل نمیکند ز تو
جهان جهنم است مرا
تمام ثروت سپهر
کم است مرا
سراسر آرزوی من
تمام تار و پود و
رنگ و بوی من
به سنگ سنگ و کوچه باغ تو
تنیده است
و عشق من
میان لایههای فقر جانگذار
خزیده است
نمیتوان دل برید
نمیتوان ز تو گسست
و ترک تو
و مرگ من
یکیست وطن!
۲۸ اسد ۱۴۰۰
روز باران است و
باران ساز ثروت نیست
روز باران است و
باران بوی غم دارد
ابرها،
کاهگِل سرایم را
سبزه و باغ و بهارم را
به یغما برد
من که نفرینگشتهی دنیای بس سردم
من که دردمند هزار دردم
از چه باید گفت:
از هجوم کور اشغالگر
لشکر وحشتگر ویروس
یا گریز خیل «روشنگر»
بهسوی «غرب»
ریشه پیدا است
هرچه سیلاب برد
هرچه از ما باد و باران خورد
طعمهی یک شام جانی نیست.
خانهام ویران
طفلکان در زیر آوار اند
زندگی را گر چه این دلالهها کُشتند
هرچه از بابا بجا مانده
باد و باران رُفت
رقص سیلاب است و
باران شادی و لبخند نمیکارد
در این ایام.
ای که در غمها فرو رفتی
از کی مینالی
کس به فریادم
ز جایش برنمیخیزد
پس به پا برخیز
«ز جا برکن»
لانهی اشغالگر و
این چوچهاژدرهای هر دین را
باز باران مینوازد
سبزهها را
غربتِ تنگِ دل ویرانهها را
ها ،
همت کن.
م.آژن
۲ سنبله ۱۴۰۱
در روزهای بد
در سال زشت و زشت
مرگ طرح ریخته است
دار و طناب گردن ما را ریسیده اند
بر شانه های مان
هفتاد کتاب کار
افتاده است و
تحرک "چه" را طلبگار
در یک چنین هوا
یاران نیمه راه
جان دادن مرا
از من گذر
خلق به تاراج رفته را
از درز ضعف ها
خنجر می زنند و
غنیمت شمرده اند
یاران نیمه راه
نه
از نیمه راه گذشته به گودال ابتذال
قی کرده های تعفن چند گنده خوار را
نشخوارکنان کتاب رهی خویش کرده اند
اینان
در منجلاب عُزلت و افلاس
نِق نِق کنان حقارت خود را
به رسم رزم
چون خاینِ گریزی و
دزدان "کاکه" اش
در کله های تنبل و وامانده از زمان
با پستی تمام
تزریق میکنند
من از قباحت و به خود اندیشی شما
سرخوردگان کوچه ی مردم
ای چرک زخم های نجس
نم کشیده ها
از شرم مرده ام .
آنی که از من است
هر چند ورم نموده و از پا فتاده است
رسوا گشته اند
سخت می گزد مرا
با خود کجا برم که تو روزی
همباورم بودی
در فرق من نشسته و
تاج سرم بودی.
.
سوسمارک شرور شر انداز دیگری
همساز ناکسان
از فقر فهم و فرط رذالت
بی ننگی و لجاجت خود را
به دم خر
در هرزه غرفه های جنایت
به نام خلق
از بام ارتجاع به قناره
کشیده اند
اینان سپاهیان گریز پای مکتب اند
چیل گشتگان راه
کز خاینان ترور شرف وام گرفته اند
تا زهر و غیظ ساری خویش را
توجیه کنان
به کام جوانان تازه کار
در چشم توده های فقیر
قطره قطره نرم
ریزند با دغل
ای همتِ بلندِ عزیزان رفته ام
ای آزمون زنده به گوران روزگار
ای خشم
ای جرقه ی خورشیدانقلاب
جان را بیازما که تخدیر گشتگان
داد از اصول"احمد" محبوب می زنند.
...
در روزهای زشت
در سال شوم سرشت
گر سرخ میروم
مفهوم می شوم
چیزی شبیهی عزم رفیقان سر به کف
ور نه
با حرف گنگ لشکر بی جان
در هایهوی شب
این قافله به قله ی انسان نمی رسد.
برخیز
برخیز عزیز جنگی من
با کتاب سرخ
یک ضربه
یک نشانه به قلب رکود بزن
این آب کندگان به هر در دویده را
این عامل رکود و ز محضرگریخته را
از ین مسیر بروب
پرواز ده همای رهایی خلق را
ترویج کن ترانه و گل را
به فصل سرد
بگذار با عدو بخوانند:
آیات مرگ ما
پایان شان را
در کار خویش و خیزش مردم
دیریست دیده ام .
م.آژن
۲۲ ثور ۱۴۰۱
ای بهار آمده ای
مقدمت لاله و آبادی و باران بادا!
دل من میخواهد
با تو لبخند بزنم چون جویبار
با طبیعت بنشینم سر هر کوه و کویر
چنگ و چغانه سرایم که وطن مست شود
لیک اینجا
زندگی زندان است
شب هر همنفسم خونین است
دست مردم خالی ست
سینه آبستن فریاد هزاران آه است
به تمنای تو من رقص کنم ؟
یا به غم های تو خونابه چکان بخیه زنم؟
من چه باید بکنم ؟
ای بهار آمده ای
باورم است که صحرا و سحر نو گشته
من که ویرانه ای دست خویشم
من که وامانده ای صد خار وخس بدکیشم
من چه باید بکنم؟
تا جهش کاکل فقر را به نوازش گیرد
بدمد صبح سپید
و بروید خورشید
از سیه چال زمستان
به ته ی کوچه ی پر مهر بهاران
طاقت "محسن" و
عزم "فیض" را
می طلبد
فصل بیداری پیوند مرا می خواند
گل به اندام زمین باید کاشت
زشتی را برداشت
با قدم های متین
نغمه ی عشق به فریاد بلند باید کشت
تا گریزد سستی
تا فرو ریزد بنیاد کجِ هر پستی .
م.آژن
اول حمل ۱۴۰۱