زمـانیکه مـلالی جـویا عمداً مورد یورش مطبوعات جهادی و وابسته قرار گـرفت و هـــمه به شیوه "مــــــامـون" وارو به تفتیش او پرداختند که گویا چیزی تازه ای برای گفتن نـــدارد اکثریت محــروم از همـه چــیز از گـوشه و کنا ر بــه حــمایت بیدریـغ از وی بپا برخاستند و از آن میان پدر هفتاد ساله ی با تمـام وجود صــدای همـــگان شد و چــنان فـــریـاد برآورد که حتا احسـاس مـردگان را بر انــگیخـت و لـرزه به انــدام مــداحـان خــود فــروخته و وجــدان خــفته انداخــت. "خشم اشک " در بــرابــر آن آواز حـق ، کوچــک و نارساست .
خشم اشک یکی درد و یکی خنثی یکی مدهوش عشرت ها زمین کفیده ی تزویر جنایت پادشاه عدل قصاب زندگی قناره بر حلقوم می بندد ستم ، از استخوان هفت آسمان بگذشت شب ویرانگران آباد دل من در عزای فصل بی باران فغان دارد چه ابر آلود حقیقت ساده پیدا است چه رفت با روز چه بود در شب بپرس از سنگ بپرس از شبنم و شبگرد همه آگاه همه پر درد وطن می سوزد و آتشگران توجیه گر آتش زبان زندگان را مار گزیده نه آوازی دهد یاری سراید نه نه دستی تا سپارم دست همه از خویش و خویش از وحشت بیداد می لرزد یکی از گوشه ی خاموش تبعید گاه بسان رعد می غرد که های مردم : حقیقت ساده افتاده دو صد سادیست بس مکار دو صد خلخالی بیمار شما را در قمار جنگ ها باخته گروگان است آبایم نفس بر وسعت این خاک زندان است کجاست آسایش و نان و غبار امن دروغ است آنچه می لافند و می بافند به اشک من به زخم تو سراسر بام ها گل بوته های زهر شعور لحظه ها فرسوده می چرخد زمانه نازک است لیکن زمخت است بهر فریادم همه سر در گریبان مات و یخ بسته صدای گام ها خاموش بر گشته در این هنگام پدر ای دردمند روز صدایت آشنا تر از هزاران دوست زمین را مژده می کارد صدایت هیبتِ کوبنده ای دارد: ملالی دخترم آواز دیگر کن کنام ارتجاع بر چین کتاب هستی را در اشک خشم تر کن جوان و رزم شکوه دارد حواس زندگی عصیان می جوید و دست اعتماد خلق به همرایت به پیش تا ناکجا تا زندگی آباد می گردد *** پدر آحاد آزادی به زندان است سکوت خسته می بارد دهان کوچه را بوئیده می بندند پدر اینان ز نازی زمانه هارتر جلاد انسان اند به عشق "قوم" خونخوار اند چه بیدادی به پا کردند به قاموس ستم سر تا قدم رفتم بدین پیمانه نکبت بار نیافتم واژه ی بی شرم و وحشتناک به تقویم وطن ای شاش و شاش و شاش شاشیدن و هنوز آیه پیچان حکم میرانند و وجدان منجمد ها بر شیار شلاق پشت مادر مظلوم "شاعرانه" واژگان اخته می کارند "زمان این است به نرخ روز باید گفت و باید رفت آهسته " چه بی درد است این افکار حرام باد چکله شیری پاک کز پستان مادر نیمه شب دزدانه دزدیدی پدر تا بیکران درد و آه سوگند که من با عهد تان جان دگر نیروی بی اندازه می گیرم اگر سنگسار و تکفیرم کنند حرامیان جهل ندارم باک خروش و همت اندیشه پا بر جاست من اینجایم برای مشت ها آواز برای نعره ات صدتا چریک ِ جنگی و جانباز به دامان کویر آهنگ دریا یم پدر می آید آنروزی و نوروزی چه باشم یا نباشم من بروید از میان هسته ی انسان آزادی بگیرد در بغل آواره آبادی وطن تا بیکران صبح خواهد بود مرا باور به یاد بسپار. 7/7/2006 |
آغــــاز نــــو به این قـطـار کـه بیگـانگـان سـوارش هـست و هــُرم حـرمت انسان عـقیم و خاموش است سفـــر نخــــواهـم کـرد بــه عـــاشـقــان بگـــو انتظــار بیهـــوده ست نشـان تعـهد جــانبـاخـتگـان به شـــانه زنـــید و در تـــدارک آغـــــــاز نـــــو بیـــانـدیــشــید درون حـــادثه هـــا بـــاز سـتاده خــــواهــــیم رفـــت |
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ زمـانیکه مـلالی جـویا عمداً مورد یورش مطبوعات جهادی و وابسته قرار گـرفت و هـــمه به شیوه "مــــــامـون" وارو به تفتیشش پرداختن که گویا چیزی تازه ای برای گفتن نداری اکثریت محــروم از همـه چــیز از گـوشه و کنا ر بــه حــمایت بیدریـغ بپا برخاستند از آن میان پدر هفت ساله ای با تمـام وجود صــدای همـــگان شد و چــنان فـــریـاد برآورد که حتا احسـاس مـردگان را بر انــگیخـت و لـرزه به انــدام مــداحـان خــود فــروخته و وجــدان خــفته انداخــت. "خشم اشک " در بــرابــر آن آواز در بنـدِ حـق ، کوچــک و نارساست .
خشم اشک
یکی درد و
یکی خنثی
یکی مدهوش عشرت ها
زمین کفیده ی تزویر
جنایت پادشاه عدل
قصاب زندگی قناره بر حلقوم می بندد
ستم ، از استخوان
هفت آسمان بگذشت
شب ویرانگران آباد
دل من در عزای فصل بی باران
فغان دارد
چه ابر آلود
حقیقت ساده پیدا است
چه رفت با روز
چه بود در شب
بپرس از سنگ
بپرس از شبنم و شبگرد
همه آگاه
همه پر درد
وطن می سوزد و
آتشگران توجیه گر آتش
زبان زندگان را مار گزیده
نه آوازی دهد یاری
سراید نه
نه دستی تا سپارم دست
همه از خویش و
خویش از وحشت بیداد می لرزد
یکی از گوشه ای خاموش تبعید گاه
بسان رعد می غرد
که های مردم :
حقیقت ساده افتاده
دو صد سادیست بس مکار
دو صد خلخالی بیمار
شما را در قمار جنگ ها باخته
گروگان است آبایم
نفس بر وسعت این خاک زندان است
کجاست آسایش و نان و غبار امن
دروغ است آنچه می لافند و
می بافند به اشک من
به زخم تو
سراسر بام ها گل بوته های زهر
شعور لحظه ها فرسوده می چرخد
زمانه نازک است
لیکن
زمخت است بهر فریادم
همه سر در گریبان
مات و یخ بسته
صدای گام ها خاموش
بر گشته
در این هنگام
پدر ای دردمند روز
صدایت آشنا تر از هزاران دوست
زمین را مژده می کارد
صدایت هیبتِ کوبنده ای دارد:
ملالی دخترم آواز دیگر کن
کنام ارتجاع بر چین
کتاب هستی را در خشم اشک تر کن
جوان و رزم شکوه دارد
حواس زندگی عصیان می جوید
و دست اعتماد خلق به همرایت
به پیش تا ناکجا
تا زندگی آباد می گردد
پدر آحاد آزادی به زندان است
سکوت خسته می بارد
دهان کوچه را بوئیده می بندند
پدر اینان
ز نازی زمانه هارتر جلاد انسان اند
به عشق "قوم" خونخوار اند
چه بیدادی به پا کردند
به قاموس ستم سر تا قدم رفتم
بدین پیمانه نکبت بار
نیافتم واژه ی بی شرم وحشتناک
به تقویم وطن
ای شاش و شاش و شاش
شاشیدن
و هنوز آیه پیچان حکم میرانند
و وجدان منجمد ها
بر شیار شلاق پشت مادر مظلوم
"شاعرانه"
واژگان اخته می کارند
"زمان این است
به نرخ روز باید گفت
و باید رفت آهسته "
چه بی درد است این افکار
حرام باد چکله شیری پاک
کز پستان مادر نیمه شب دزدانه دزدیدی
پدر تا بیکران درد و آه سوگند
که من با عهد تان
جان دگر
نیروی بی اندازه می گیرم
اگر سنگسار و تکفیرم کنند
حرامیان جهل
ندارم باک
خروش و همت اندیشه پا بر جاست
من اینجایم
برای مشت ها آواز
برای نعره ات صدتا چریک ِ جنگی و جانباز
به دامان کویر آهنگ دریا یم
پدر
می آید آنروزی
و نوروزی
چه باشم یا نباشم من
بروید از میان هسته انسان آزادی
بگیرد در بغل آواره آبادی
وطن تا بیکران صبح خواهد بود
مرا باور
به یاد بسپار.
7/7/2006
«شعر خویی برایم جلیل و شفیق و رزمجو بود زیرا در آن صفیر با شکوه «سیاهکل» و پیمانش را با فرزندان قهرمان به خون خفتهی ایران میشنیدم و میدیدم. اما وقتی خبر تلخ و باور نکردنی اظهار ارادت او را به لطیفپدرامِ خادی ـ جهادی که هنوز از دریدن پیراهنش در عزای «سردار کثیرالابعاد» خلاص نشده، خواندم، احساس کردم وای! اکنون مردم سوگوار من از سوی شاعری مهم که آنقدر دوستش داشتم توهین میشود!
خواستهام دردم را در این سطرها که برای تان فرستادهام انعکاس دهم.
آیا قلب داکتر اسماعیل خویی از درد من و صدها هزارِ مثل من به خاطر همدلیاش با یک خادی ـ جمعیتی، نه میگویم فشرده خواهد شد ولی کم از کم صورتش را اندکی سرخ خواهد یافت؟»
محمد ف. آژن
ای کاش پیش از این...
آهای!
سر سفید قصههای تلخ!
وارث شعر خراسان!
پاسدار حرمت انسان!
تبعیدی بلند حوادث!
در سوگ مهد دُر دری
یاران همتراز «سیاهکل»
جانباختگان جنگل ایمان
یک مصرعی ز سوز
نه سرودی!؟
اینک خراسان
دیریست
ویرانه در ازای شهادت
میگرید
و ز هر کرانهاش
خاکستر حلاج نمایان است
فریاد جان ضخامت هفت آسمان درید
اما
بر طبع شعر نواز غزلوارهی تو
هیچ
بر خویشتن سرود نوازش نواختهای
بر ما
هزار چشم به تماشا خریدهای
خون در دهان واژه مگر فرق میکند؟
درد در مزاج خامهی شاعر؟
یا خود نخواستهای
ای شاعران بسته به فریاد مشترک
خون فرش پولیگون
یا لکههای دامن هامون
هار زوزههای جهل جهادی
وان بانگ جانگداز «بودا»
در عرصهای که سرب به مغزش فرو نشست
هرگز مشام تیره تان را
آزرده هم نکرد؟
وجدان لای حنجرهی نحس مرده است؟
یا نه
تنگ است دیدبان خیال از برای من
اینجا سخن ز واژه و شعر نیست
استاد!
اینجا سخن ز وحشت یک قرن
اینجا سخن ز ملت برباد رفتهایست
اینجا به سوگ برفکفنان «یکاولنگ»
نه زلف یار و باده و نرگس
آنک به یاد مزدک و زردشت
در اشک کابلیان
با قلب جرحه جرحه مصلوب
با خون وضو گرفتی و
مست خنده کردهای
حماسه ساز پیر!
گفتی: «من خام نیم»
عامیتری ز خامی «اوهام»
در زیر آفتاب
نه فانه بود نه دار
با خادی و جهادی خونریزترین ضحاک
(ساواکی و بسیجی ناپاک)
تفخند خاک «خسرو» و «سرمد»
خلط سیاه روسپیان سیاسی
آن ناشکیب «ادیب» تماشایی
زنگینهی زباله تاریخ
ویرانگر زمین و زبان
در دو زمان
چون هودج گسیخته به آغوش فشردهای
ننگیست بر جبین
سنگینتر از نجاست ایام
آری
عزلت گزین دوخته لب بر زمین من
میبینمت فاجعه بر دوش
با شکلکِ شکستهی بیمار
با خصم خلق نشستن و داد از ستارهها
باری
فجیع ساختی و باختی
«اینان» ۱ سلاح سنگر و زندان
شهکار زندگی تو و تک سرود من
در جنگ این فجایع دوران
«اینان» نمود ضربهی شعر بود
افسوس!
«اینان»
با «مشتی نام» و «ننگ»
در یک مغازله
در گوشههای خلوت و تسکین
بدست خود
تیر خورد
جان سپرد
تبعیدی بیچاره شکسته
اینک پناهی
جایی
عریان است
این دوزخی ز دوزخ خویش هم بریده است
اندیشههای مرگ
ای کاش پیش ازین...
ورنه
فردا
«روزی که آقتاب
از هر دریچه تافت»
غوغاگران که غوطه به غرقاب گند شدند
«دریوزگان» ۲ بیپدر و بیستاره اند
دادگاه زندگی
ساطور ننگ به گردن نامرد میکشد
جوزا ـ ۱٣٨۲
۱ـ اینان که بر این ملک کنون سرهنگ اند/ خصم هنر و زندگی و فرهنگ اند/ فردا که ورق خورد کتاب تاریخ/ مشتی نام اند و معنی هر ننگ اند
۲ـ از شعر «برای خون و ماتیک» شاملو
هنوز پارلمان نام نهاد افـغانستان یکساله نشده بود که کاســه
حوصله ی "نمایندگان" لب ریز شد و چــانه زدن هــــــای جــهــادی
"خادی" که ماهیت بی نهایت کـثیف شان را بر چــــندمین بـار بــه
نمـایش می گذارد بر سر معــاش فــوق العاده ، یک نمــره زمــین
و سیاحت در پشت درهای بسته بـــالا گــــرفت و سر جــنایتـــکار
قــانونی به دفاع از اراکین بی مایه خود به توجیه بـــرخاست
مـن عضو این زمینم تعهدش را در مبارزه با خون شیر پور
بار دگر تازه می کند.
من با شنده ی این سرزمینم
آنجا که"برادران" ناخلفم
ناشناخته
گورم را کنده اند
خونم را
غرورم را
و میهنم را در قمار جنگ باخته اند
یا شاید بر گرد چرسی
سفله گانی که تدریس حیا می کنند
بر خونهای ناخشکیده
و گرده های مردم بی نان
خمیازه کشان مست می رقصند
اینان قبای دین به تن دارند
آزادی را
و ایستادگی را سلاخی می کنند
کدو جمجمه های بیمار
با چند بغل قانون
در خانه ی که به طویله شباهت دارد
توجیه گر جنایت خویش اند
اینک بر سیاحت
ثروت
و تطاول شیر پور دیگر
اندیشه می کنند
من عضوی این زمینم
و شهروند شهرتبعید
مادر !
سلاحم کو .
اکتوبر2006
برای شیرپور
کـاخی میـان خـون
بر تارک فلکزدهی قرن
با آتش دگر
چرخید
بلدوزر ستم
آن سان که بر بلندگه «جولان»
اینک
خودکامگان لشکر بیداد
شیار میکشند بر جراحات قلب مان
مستانه میخرامند و آباد میکنند
کاخی میان خون
با شانهی خمیدهی ویران گشتهگان
بر «نخبگان» ناخلف و عاق
مردم
دژخیم را ببین
بیهیچ ندامتی
بر پهنهی حریم شهیدان
بر گور نامراد هزاران
از چک چک چکیدن اشک برهنگان
از استخوان خواهر در رنج سوختهام
از کوچهسار منفجرِ فقر
از عصمت رفته به تاراج مادرم
بیشرمتر ز پیش
میآرایند به ذوق زمانه
عمارتِ شاه وزیران
اینجا عدالتی
صدایی
خدای نیست
حتی به چشم کرکسی شان
سر را پناهی نیست
من تحملم شکسته
من آتشم دگر
فریاد من دست تو را میدهد صدا
شیرپور قوغیست
در زیر سم این همه جلاد
با خشمی از جگر
در خرمنِ پخل
در انتظار حادثهها
تار میتند
محمد. ف آژن - ۱۲ ثور ۱۳۸۳
به مادر دردمند "سعید"
اینجــا گلـی در خــــاک نهــــــان است
با حـسرت ناگـفـتـه و امیـــد فــــراوان
هر چنــد جـــوان است
بــگـــذار کـــه آســــودگـــــی گــیــــرد
ویـــن قــــوت فـــــــــردای روان است
مــاتـمــزدگـان قـصه ی دیــروز بمانید
از ســـردی امروز ســـرودی بســرائید
با غم نه نشینید
ویـرانگــری خصلت ویرانگــران است
از اشک شما مادر من او نگران است
ای خلـــق نگـــویید
آن یــار به سفر رفـته که برگـشت ندارد
اشکینه نـه بـــارید
انــــدوه بــه دل دشــمن انســان بنشاـید
هرگز نمیرد شعله در اندیشه ی خورشید
آیـــــــین جهــــان است
از دیــــده اگـــر رفـــت دریـغــا !
در کنج نفس آتـش ِ پنهــان به فغــان است
با قــافـله ای صبح شهـــیدان چـو بهــاران
بــر تــارک تـاریخ دگــر بـاره عـیـان است
یکم جنوری2007
گند گناه
هستند درین کرانه ای پر پیچ مردمی
دور از کنار ما
شاید میان ما
با اشک غم تنیده و
بی درد
با شراب هوس عطسه میزنند
انگ شرف فروخته
خش خش به سوی زر
آوازمیدهند
گند گناه را به تنفس گرفته اند.
" آنکه با شعر طنزگونه اش درد را فریاد می زند"
ستم بر زندگی چــیره نه جنب وجوش جــریانـی
درین پهـــــنای وحشــتزا شــرار عشق پژمــرده
غرور با درد خو کرده کجاست تــدبیر و درمانی
یکی شمشیر زر بوسید یکی برگشته از راهــش
به بار آورد سیه روزی خـــطی زرد پشیمـــــانی
شکست عهد وفا یارا ستمگر مهـــربان شد وای
بکــشتند تا توان داشتند به حکم جبر و نـــادانی
غبار بر پلک غم پیچید و اشک سرزمینم ریخت
بریدند سینه ها، سرها و سیل خون و ویرانـــی
نگر برقـامت کــابل به گردش سیم خـاردار است
سکــوت کـوچه ها تا کی ز بن بست و پریشانی
و دستی پیش نمی گردد زند آتــش به اهــریمن
"کچلپا"وار برخـیزد ســتون گــردد به آرمانـی
و حلق خـــون فروشان را به دار شعـــر آویـزد
کشد بطــلان به مداحان به آوازی غـزل خوانـی
به دنیای جفـا پرور من و تو نقش خـواهــیم زد
اگـر شوریده برخـــیزیم به سان ابر توفـــانـــی
ترا بر قــله ی شعر مقــــاومت جـایگاه باشـــد
کچل بنویس بی باکتر به هر سازی که می دانی
در شماره 822 سال سیزدهم جمعه 28 شهریور 1382 شعــر
از خانم مینا اسدی شاعر نامدار و مقــاوم ایرانی تحت عــنوان
"از عشق با جهــان چیزی نمانده است " آمـده بود کـه توجـه
مرا به خود جلب کرد دلم نشد مینا را شکسته و نــالان در برابر
چشم دشمــــنان بگــــــذارم و این نا چیز را به مینـــا مبـــارز و
شهـــروند وزین صمیمانه تقدیم کردم
آژن
از عشق با جهان بسیار مانده است
مینا ! شعله هست
ده جرقه یک حریق
یک دست هزار صدا
صد مشت یک انقلاب
شبخون ، شبروان
شب زنده داران شررخیز
هر نغمه در نگاه من آغاز جنبشیست
درهر جهش به وسعت گیتی زندگی
در هر نفس عشق
بی عشق زندگی
سر تا قدم خستگی و سر شکستگی
مینا ! ما هم به سان تو
در آستانه ایم
از چشم سبز شوق بهاران فتاده ایم
ما
سایه ، غنچه ، برگ طراوت
از شاه سرو شاد کهن سال زندگی
با آنکه شانده ایم
با آنکه خون داغ جوانان کاردان
در طی قحط سال
همواره ریخته است بپایش
باری ندیده ایم
حاصل
در کام افعی که زمان خود به چنگ اوست
یا بچه مافیای جنایت
تلخ است زندگی
باشد
هستی بدین روال نمی چرخد
این لحظه های ژنده ی ایام
این بود این نبود
شرمسار خواهد آمد
از عشق با جهان بسیار مانده است
مینا ! آشفته هیچ مباش
ایمان زندگی ، زنان اند
در جوخه های دار
درقصر در اوین
در دخمه گاه حضرت طاعون
آنگاه که در برابر دژخیم
بی هیچ ندامتی
لبخند میزنند
مینا ! "... پژمرده "*
دختریست بر آوار
آنجا که عشق چوبه دار است
پیراهن دریده یک ربع رنج را
با هیبت صفیر
در مغز مرتدان "زمستان ابدی"
آتش میزند
ویرانه در حسادت شب
آباد میشود
ما در ظلام عشق
مینا ! بر یاس خنده زن
بشکن رکود را
دیگر زمین را به رهایی امید ده
دستان بد لگام ستم را ز پشت ببند
دیریست درندگان
بلعیده عشق را که معنی زندگیست
از قلب شرق وغرب
بیگانه نیست نبض شفق با سرشت فقر
دست مرا فشار
طرح طلوع بریز
مینا ! باشد می رسد
آندم که دختران سحر خیز آفتاب
رقصند بنام عشق
روزی که زندگی زندان بشکند
صد گالیا شگوفه کند در سرود من
صد مینا** ستاره شود در نگاه تو
هستیم
میرسیم .
---------------------------------------
*فریاد ملالی جویا در لویه جرگه تصویب قانون اساسی در مقابل بنیادگرایان.
** رهبر بنیانگذار جمعیت انقلابی زنان افغانستان.