۲۲ عـقـرب !
دیروز که بودی نبود م
امروز که هستم ، نیستی
آه مشوق من
فقر دیروز استوارت ساخت
و ثروت امروز ویرانت
بدین سبب است که چوب سخن
تن خجالت زدگان را نمی آزارد
و زمین ناباورانه می کـفد
و عقامت جا می یابد
بیهوده زیستن هنر نیست
چنانچه بیهوده گفتن
کفش عمل را پالش ده
یاران گمشده در راه اند
بیراهه مزن
صبح بر می خیزد
فردا را به آفتاب بسپار
شاید شک بشکند
و روز یکسان بدمد
و نان دست گدا را بوسه زند
و یک کلمه بسنده ی انسان باشد
یاد آر
اینک ۲۲عقرب است
12 نوامبر2008
سلام
خوب راستی که چوب سخن بی اثر است وقتی شرم در شان انسان نباشد سخن جه کرده میتواند ؟ هیچ بگذار سگ ها عو عو کند ولی کاروان به پیش می رود
موفق باشید
سلام
این شعر هم برای کسانی خنجر است و برای کسانی ایمان
منتظر سخن دیگر از شما هستیم موفق باشید
درود دوست شاعر !
شعر های زیبایت را خواندم وخواندم وخواندم.
به یقین که :
صبح برمیخیزد
فردا را به افتاب بسپار !
برایت ارزوی موفقیت بیشتری دارم.
چه بگویم
وقتی که وقاحت در مغز مغز انسان های بیهوده خانه میکند پس چوب سخن هم بیچاره می ماند راست می گی
به گفته ی فروغ
نامرد در سیاهی شب وجدان مردی اش را پنهان میکند
موفقیت مزید برای تان آرزو دارم