نقاش


نقاش

 

 پسرک

ای پسرک

که با عصاره جانت

 زیبایی‌ها را

در بیکران هستی

جاودانه جار می زنی و  

                       جاری می‌کنی

و پلیدی‌ها را با قلمت می‌زدایی

تا سقف استبداد را فروکشی

شکم گرسنه‌ات را

هیچ سخنی سیر نخواهد کرد

و دست آفریدگارت را

که مملو از احساس و

                       عاطفه‌هاست

کمتر بشری بدیده تحسین

فشرده است

آیا می‌توانی بر جلدم

علامت ممنوع بتراشی

و یا

خط مرگ را بر پوستم

 ترسیم کنی

و مرا بی کفن

در لابلایش دفن نمایی

و از گورستانی که

مردگانش یکسان سرود می‌خوانند

و به دربار ندامت التجا می برند

فرسنگها دور دفن کنی

تا قرن‌ها فاصله گیرم

آنان به خود فریبی خویش دل بسته بودند

و من

گریزانم

 از این همه جُبن و جهالت

هراس از مرگ نیست

نفرت از نغمه‌های یک نواخت فریبنده‌ایست

که چیزی نمیدانم

و نمی‌دانند

ولی مسلسل وار می‌خوانند.

«هراس از مرگ نیست»

زیرا

 «مرگ را زیسته‌ام»

و بارها

به سادگی یک تبسم

در سرزمینی که «گورکن اجنبیان» است

و دلباخته‌ی آزادی  

با قلب آرام

           بوسیده‌ام

کاش می‌شد در گورستان

آنجا که انتظار طولانی‌ست

و سکوت لایتناهی

مکتبِ بنا کنم

و الفبای عشق را

با ریشه گیاهان

و ذرات آب

بی هیچ ترسی 

            لرزی

انشا کنم

که عشق خورشید زندگیست

نه وهمی که ترا در خود پیچانده است

و برهنه

سخن از پیوستگی زندگان

و همبستگی خاک و علف

و آزادگی آدمیان بگویم  

و ساده ساده

حقیقت روز را

در سلول سروی که می‌روید

عیان نمایم

که بهشت و دوزخی  در کار نیست

به حماقت پدران مان تکیه مکن

پسرک

اگر می‌توانی

سوگندت می‌دهم

آمو را

تنها برای‌من

نه برای آنانی‌که خیال بهشت

  انتحارش کرده است

در تابلو زیبای

«گنگا» همیشه‌گی‌ام بساز

تا جاودانه غوطه‌ور شوم

وعاشقانه

 جویباری باشم

        در شط جاری خاطره‌ها .

                                    کابل  

                              جوزا ۱۳۸۹