آرزو!

آرزو!


عهد بستم تا بسازم میهنی

از  تن خورشید و از ابر بهار

از ترنم

از ترانه ماندگار

راه رفتم

         سخت افتادم

و لیکن باز ایستادم

  نگفتم راه نیست

باز گفتم

خاک را با خون خویش

گلشنی سازم برای زندگان

با همه درد زمینگیر زمان

مانده ام در نیمه راه.

ای شما روندگان کوی عشق

گر عدالت نطفه بست در چشم تان

باغ آزادی به خون سیراب گشت

آفتابم را بگو

بهر آن عمری که رزمیدم

                         ندیدم نوبهار  

یک شبی

با یک بغل شعر و سرود

با شراب ناب رندان "هری"

"گور گمنام" مرا با اشتیاق

 شاد کن

سرشار کن

مهمان کن

تا بیامیزم

به عشق لازوال!

 

 

م.آژن - بلخ


۹/۱۵\۱۳۹۰