ای فاسقان دهر
ای رهبران چور و چپاول
هزار ننگ
دستِ شما به خون
خون در ازای پول
پول بهر قتل و دهشت و کامرانی شما
یا جایگاهِ پرورشِ تخم هرزگان
تف بر ضمیر تان
مرگ بر رژیم تان!
دیروز تان به جنگ
امروز تان به نوکری و فاحشگی هزار رنگ
از جهل شکفتید
خلق و
خدا و
مادر و
میهن فروختید
بس است
حیا کنید
دست را بالا کنید
زانو زنید به گونهی هیتلر
خود را فنا کنید
ور نه
فردا
جسمِ نجس تک تک تان را
به گـــُه سگ
هر کودکِ وطن
آتش می زند
تف بر ضمیر تان
مرگ بر رژیم تان!
چه دنیایی
آخ چه دنیایی
چه وحشیانه آدمهایی
که برای یک شکم نانِ بیش
و معضل زیر ناف خویش
خون برادرشان را میریزند
و وجدان شان را رایگان
حراج میکنند.
بردگان مدرن
بی آنکه درد «دختر رحمان» را بشناسند(۱)
با تملق عُق آور
به بارگاه دالر و
فیشن عصر
در کوچههای زندگی سر خم
زانو زده اند
و روسپیان سیاست
«شب را
و روز را
و هنوز را»(۲)
با مکارگی مکرر
بر زخم گونههای مان
پیرایش میدهند.
آدمی
آخ آدمی
مگر از رذالت همنوعان تان
هنگامی که گردن میزنند
و بر شرافت انسان پا مینهد
نیاموختهای؟
و از تضرع نیاکان تان
هنگامیکه به تبریه حماقت خویش
در ازای تاریخ
چشم به آسمان دوخته
و گند روزگار را
زیور جهانبینیاش ساخته
پند بر نداشتهای؟
حس بیچارگی
به درگاه نجاست
مادامیکه در جنگی
ننگ ابدی ست
بر جبین آدمی.
شرارت را بس کن
تحجر را بشکن
و به انسانیت اندیشه کن.
وقتی جابری
ستم میراند
و من خاموشم
و تو بیتفاوت مینگری
گورکن فرزندان خویشتنیم
و همراهان جهالت و جنایت.
آندم که سکوت میکنم
و تو گریز
تا زنده بمانیم
حیوانم من
از انسان بودنم
شرمسارم
آنقدر که: از روشنفکران اخته
و روال شکسته زندگی متنفرم
از تو ای آدمی بیزارم.
همدیار
از میهن ویران
و مادر نگونبار
ناگفته حیا باید کرد
هنگامیکه عزتش را
ملا بچهای آلوده میکند
و تو، منگ و مدهوش.
و«قصاب کابل» بر خرابههای میهن
مست زوزه میکشد
و بر جگر زندگان دربند دندان میساید
یک بوت نه
هزار بوت
آخ
تا انفجار باروت
اندک است
و من ملنگ رهگمم.
و اشغالگران
ثروتم را
و عصمتم را تاراج میکنند
و ما
بر بام گدام زر ایستاده
گدایی را پیشه کرده
قحطی زدگان دنیاییم
و تاج غیرت تاریخ را بغل زده
همت اکبرخان را میستاییم
افسوس کوچک است
هیچ بزرگیم ما
و ننگِ به دندان گرفتهی روز.
آدمی
آگاه باش
زمان است
«دل به توفان سپار»
تا هستی
دگرگون گردد
و فواحش آرایشزده را
در جلگهی سیاست
عقیم کن
به اندیشهای که:
تنها وطن نه
گیتی از آن ماست.
شعر «ترا میستایم» تقدیم به نویسنده شهیر ایران ، علی اشرف درویشیان که سراسر عمر در جدل علیه دژخیمان آواز در بند محرومان گردید و به دفاع از آنان «ترس را خنجر »ساخت.
ترا میستایم
در سرزمینی که خون فواره میکند
و چشمان مادران
ستارگان رفته را
دسته دسته میشمرند
کفن پوش رزمیدن
و در برابر سفاک روز ایستادن
توقع زندگی ست.
اینجا
اینجا که من ایستادهام
دهکدهی جنایت جهان است و
ماتمسرای زندگان
وقتی به شاعران اخته
و روشنفکران شرفباخته
نگاه میکنم
که چگونه بر نعش پدران خویش
مستانه میخرامند
و گند جنایت را میبویند
از وقاحت شان
میمیرم
به پایداری تو تعظیم میکنم
«درویشیان»
ترا که زیر دار جهالت خونبار
فریادگر رسای آزادگانی
و راوی درد فقرزدگان
عاشقانه میستایم.
ترا که
راه «بهرنگی» را
در صدافت روستاییان جستهای
و اندیشه «کمانگر» را
در بیدادگاه حضرت ابلیس
بارها
به جان تجربه نمودی .
واژگان را مسلح کردن
و زندان را آزادی بخشیدن
درایت توست
و شقیقه جلاد را نشانه رفتن
رسم ایستاده مردناست.
دستانت، صمیمیت کوچهی مردم را بدرقه میکند
و گردش چشمانت، صبح شالیزان را معطر
و قیام قلمت
اندیشهایست برای تحول.
ترا بیمحابا میستایم
چرا که غنیمتی
نه نه
نجابتِ انسان امروزِ
در سرزمین جهل و جنایت.
از رنج خون خلق
تا «فصل نان»
بیباک قلم زدن
آیین رزم توست
اینک
«این شحنهگان پیر»
از خاک استخوان تو میترسند
آخ
اینجا که منم
کله های پوک دلالهگان ادب
گلههای جانی را
مداحانه تاج مینهند و
برائت می دهند
و سوژگان
همسان تودهای میلیونی
دفن خاک میشوند
و نویسندگان مفعول
بر گورستان بینام
«انجمن» آباد میکنند.
نه
ترا به ترازو کرنشگران کشیدن
گناهست
هنگامیکه آواز میدهی
« بر سرِ سفره خون نخواهم نشست»
سوگند زندگیست
که سرشت ستمگران را
و شاهرگ روسپیان قلم را میدِرد
تو، با گفتار خویش
کردار رُک «خسرو» عصری
تو ، بر فراز رزم
تاریخ خلق بمان
ای جاودانه
لایق آزاده زیستن.
م. آژن
کابل ـ 10قوس 1396
از این دنیای بیپایان
که سهم خلق ماست
ویرانی و گریان
فغان تودهها از رگ رگ مان
نان و
آبادی و
آزادی طلب دارد
یکی از ما
که سودا کرده راهش را
به جلادی
چه شیادانه میگوید:
جوان خوب با احساس
پس از سی سال جدل با خصم
با هر ناکس و هر خس
دانستم
راهی نیست
در این توفان خونریزان
ما را غمگساری نیست
روال زندگی در گام ثروتمند
و ما تنها
میان گلهی گرگان
به شرق و غرب می تاختیم
به هیچ خود
به تندی راه مان هموار نمیگردد
به نرمی سنگدلان را رام باید کرد
هوا تاریک و مغموم است
صدای آشنایان مرده
در کوه و کمر دیریست
نه برپا میشود این تودهای نادان
نه آگاه میشود از خویش
از دوران
جگرجانم!
از این عشق و
از این آرمان
که میگوید: زمین از آن زحمتکش
خط سرخی به خونت کش
بیا بگذر
به وضع نابسامانت بررس
عالیست.
عدالت آرزوی بود
که ما چون یاوگان
فریاد میکردیم
چپاول پادشاهی میکند اکنون
خدای زندگی پول است
و پیامبر ترامپ خر
اگر خواهی بشاش باشی
ز راه رفتهات بر گرد
به زر رو کن
پذیرا شو جنون هر جنایت را
و همرنگ جماعت باش.
چه بیمایه است این پندار
چه بسیار اند کرنشزادگان
همزاد «سپنتا»
نمیارزد که من چسناله را
با شعر زنم نیشتر
به قول شاعر مردم
تو حتی لایق یک هجویه نیستی.
در این دوران خونباران
نگو برگرد راهی نیست
نترس از باد و
از شیاد
نترس از زوزههای خوک بیبنیاد
که کشتن جز این دین است
و خثی سازی آیین است.
اگر توفان به سر داری
لباس رزم به بر داری
خیال زرق و برق و چند تمنا را
و داغ حسرت بویناک
یک مشت ریزهخواران را
که میبویند فلان هر جنایت را
به دور افگن
کی میگوید: راهی نیست ؟
در این آشفتگیها رد پای نیست؟
من از این جهنم جانسوز و اخوانبوی
که اشغالگر طناب گردن ما را
به زلف طالبان آویخته چندی قبل
به کرات داد زدم
فریاد خواهم زد:
که راه و چاه میان کف دست ماست
بیا پل شو
که راه پیداست
کریختیهای خودخواهانه را بشکن
نترسیم از مرارت ها
نترسیم از ملامتها
کدورتها و سختیها
نه بندیم چشم بینا را
ز قلبها هرچه تردید است
به ذهنها هر چه گندیدهست
ز هستی ذات تزویر را و
پستی را
به تیغ انقلاب و انتقاد رک و سازنده
بر اندازیم
بدریم پردههای ساز تعصب را
نپرسیم از کجا هستی
نباشیم بی مرام و تنبل و بیپاس
توقف، مرگ باران و بهار و
نسل رزمنده است
بپاشیم تخم فردا را
میان باغچههای یاس امروزی
روشها را بدل سازیم
و از آن تک کلاف سر گم و بیجان
که میپیچد بدورش
سالها یک سان
و خون بیغرور نفس بیمار را
دمادم مست میسازد
به جسم مان
حذر گردد
مسیر نو ز لای اشک و رنج رفته پیدر پی
بدر گردد
و ما در این جدال آباد خواهیم گشت
و ما در این جدل همدوش آگاهان
بیابیم آن شعاری را
که خلق از انجماد فکر پرد
بیرون.
بیا یک سقف میسازیم
ستون از بازوان همراهان خویش
تُهی از رنگ و هر نیرنگ
بدون آب و دام و دانه و تزویر
نوازش میدهیم افکار انسان بودن و
آزاد زیستن را
وطن را
مغز و تن را
مکتبِ سازیم
برای عشق و آزادی
گذشته زشت یا زیبا
گذشته درس یا بیدرس
چه باید کرد با امروز نکبتبار ؟
به زیر این ستون و سقف
درفشی را بر افرازیم
که از فکر گوهر بارش
عمل خیزد
و از دستان یارانش ثمر ریزد
به پهنای محبت عشق افشاند
به کام خلق
نفاق و جنگ همسایه
نبرد کار و سرمایه
صفِ اخوان بیمایه
به گودال لجن مدفون میگردد
شکوفا زیستن و عدل و صداقت
در خروش باغ عمرانی
هزاران غنچه میبندد.
در این دوران خونباران
قسم یاران
اگر همگام و همپیمان
بپاخیزیم
و شورش را به کوه و کوچهها
با توده آمیزیم
گشاییم آن کتاب را
که از آن میدمد خورشید
نویسیم بر در و دیوار
سرودی را که از آن
بوی نان گرم گندم
در سرای کهنهی مردم
می پیچد
و دستان ستمبر را
به آگاهی زنیم پیوند
تمام غولها مردار خواهند شد
سراسر هرچه دلالان مزدور اند
به چوب دار خواهند شد
جهان از جرم و
از جلاد و
از هر جنگ
به حکم بینش«ارژنگ»
به حق آزاد خواهد شد
دل از هر عقده و
این کینهجوییها
که ویران کرده احساس بهاران را
به عشق مردم ناشاد
لبالب شاد خواهد شد
زمین آزاد خواهد شد
زمان آباد خواهد شد.
ثور ۱۳۹۹
من هر دلاله را
بر وسعت کلام و
کلمات شعری اش
تقدیر نمی کنم
تقدیر من
به قامت "شعریکه زندگیست".
۲۵ اسد ۱۳۹۳
سوگند خوردهام به هزار رنج کار تو
سوگند خوردهام به
سرشت و وقار تو
سوگند خوردهام به
دل بیقرار تو
تا خون گلبدین و
«سیا» را
تا تخت و بخت دبدبهی
مافیا را
تا تخم هرزگان مادر
زنا را
از بهر انتقام تو
«ناکامورا»
از این زمین پاک
نرانم
بر گور نیستی
نکشانم
آرامش زمان و مکان
زهر جان باد!
معمار زندگی!
کوکنار را کمر زن و
بنشان نهال نو
اینان،
این کاسبان خون و
رذالت
درندگان بسته به
شاهدم اژدها
ویرانگران هستی و
«صلصال»
از قطرههای جاری
از درههای سبز
از سایههای روشن
جنگل
از خیزش جوان و
جوانه
از بستگی مردم
نادار
دق مرگ میشوند
ای قهرمان خلق!
با کودکان کوچهی
پُر گرد
با کارگران در بدر
و جادههای سرد
با دهقان فقر زده و
مادران درد
لبخند زنان گفتی:
«توپک په کار نه دی»
(تفنگ کار نیست)
بگذار زندگی
خاشاک را رباید و
آب روان شود
آب را جاری کن
چاه را عمیق بکن
غرس کن نهال همدلی
را در کویر یاس
تا گلههای افعی و
کفتار و ارگ و مرگ
در انزوای و نفرت مردم
شرمسار و نیست شوند
تهداب صلح و عشق و
شهامت
در کار زار تو
فهم بلند زندگی دارد
اینان،
این دشمنان حرمت
انسان
این توبرههای گند
و خجالت
ویرانگران خانه و
اندیشههای ماست
اینان،
جهل و جنایت همه
دنیا را
بر شانههای خلق
۴۰ سال
تحمیل کرده اند
اینان،
از مشتهای گشته
گره
از آگاهی
از آب و آبادی
سخت لرزه میکنند
اینان، با جبر
آمدند
باید به زور سوته
برآیند.
ای قلهی نجابت و
خدمت!
ای دست پر تلاش
با عزم آهنین
در دامن هزار جنایت
در این سرای بیدر
و دهشت
باغ و بهار و چشم
هزار داغدار را
با عشق رقم زدی
تو
عالمانه نیش هزار
خصم زهری را
با خنده و شجاعت و
تعقیب و پشتکار
در خون قدم زدی
کوه غرور و مکتب
آباد آدمی
با تو شکفته است
تو
در باغ زندگی
پربارترین کتاب عمل
را نبشتی
دیگر
شاخ دروغ و لاف
«سپنتا» و «یون» دون
از بیخ بریده شد
پوقانههای خدمت
«جانبس» و «میلر»
چون نقشههای شوم
شرانگیز «باجوه»
یکدم کفیده شد
امروز؛
در هایهوی رفتن تو
«ناتو» شکست خورد
اشغالگران به زانو
نشستند
دیوار روسپی خانهی
ارگ نیز فرو ریخت
و خلق
این تودهی عظیم
جهانساز
هرچند به سوگ نشستن
و
خون را گریستند
اما
میثاق رزم به تعهد
همبستگی تو
بر کوه نوشتند:
دیگر مقابل همه
خوکان روزگار
بیدار استند
آری
میایستند
این درس ترسشکن
از نقشگامهای
بلندت
اینجا به ارث ماند.
«کاکای» مهربان
با آنکه خستهای
با آنکه از دیار ما
پرپر رفتهای
باور بکن عزیز
بر وسعت شعاع غم
بیکران خاک
شرمندهی
توییم
ای کاش بجای تو
در سینههای زخمی
مان مرگ مینشست
بودت نیاز بود و
نبودت شکست نیست
اما عزیز دل
اینجا هنوز هم
وضعیت پلیدتر است
اینجا هنوز غول
کثافت
دام هزار فاجعه را
پهن نموده اند
بر ما که نام و رسم
ترا
با درود و عشق
در هر جدار قلب خود
ترسیم کردهایم
بر ما که عهد و جهد
ترا
با امید نو
در ریشهگاه جنگل
فردا کاشتهایم
علاج درد ما
در پوزهای پوک
روشنفکرِ بیمرام
در پفپتاق دلقکِ
مزدور هرزهگو
در قٌلهای مردهِ
«سیاف»
نهفته نیست
این بیحیا جنایتِ
ساری
با حرفهای مفرط بیگام
چند زبون
با نسخهی دو رنگ
«سیا»
زیر بانگ «صلح»
«هرگز،
درمان
نمیشود»
تجویز درد ما
در دستهای ماست
در دفن فکر گندهی
اخوان و اژدهاست
در خیزش تداوم و
تدبیر کارهاست.
فردا
نام بزرگ تو
چون تک سرود آب
حیات در زمان درد
در پرچم رهایی خلق
بخیه میشود.
آرام بخواب!
ما را نهال خون تو
از بهر انتقام
تا بذر انقلاب
همراهی میکند
بر عزم تو درود!
بر عشق تو سلام!
۱۶ قوس ۱۳۹۸
نمیبخشـــم |
تُرا ای خصم عشق و
زندگی و
کار
نمیبخشم
نمیبخشم تُرا ای اهریمن جلاد
ای نفرین
ای شیاد
به جرم قتل بودایم
به جرم اشک خون جاریی
سیکهای ماوایم
به جرم انفجار پُلچک و مکتب
به جرم کشتن گل لالههای کوه بابایم
نمی بخشم
نه از یادم رود هرگز.
اگر من
من منم
فرزند رنج و خون و ویرانی
اگر من
من منم
بازماندهی یک نه
هزار انسان قربانی
اگر من
من منم
عصیانگر فردای عمرانی
ترا هرگز نمیبخشم
تو ای کفتارخونخوار سیهاندیش
تو ای گند تحجر گشتهی بدکیش
مگر درد ناله و فریاد رخشانه
سر بریدهی آن طفل چار ساله
ترور و انتحار در جاده و خانه
فراموش دل پر درد مان گشته ؟
تو گردن میزنی نوزاد مان را
در تن مادر
و ویران میکنی دنیای مان را
با نهیب جهل
به ماتم میکشی هر دم
مکانم را
زمانم را
هوای بیبهار کارگران و محصلانم را
و از چشمان خونباران ما
عفریت آدمخوار
نجابت را و
عفو با سعادت را
شکوهمندانه میخواهی
تفو بر ننگ و
بر نیرنگ و
بر ارباب تو
همزاد «ملا لنگ»
تو دیروز
مادرم را بر سکوی سوگ بنشاندی
تو دیروز
خواهرم را در مسیر بخت
که با عروسکانش نو
وداع گفت و
به عشق پیوست
میان حجلهاش خُرد و تباه کردی
و هنوز نیز
به دار آویختهی آواز «ظاهر» را
و آتش میکشی بنیاد دانش را
که آشتیها به سر آید
که کرکسها به رسم«صلح»
ز لای پالان پست پدرهایت
ز اکناف قطر یک شب
بدر آید؟
چه زهرخندی
چه مکر تلخِ پرگندی
که نر بوزینهها
بر تار و پودت میهن دربند
حمایل میکنند چون جابران ۸ خون افشان.
و ما دست زیر چانه
نکبت خونبار ایام را
که از ما نیست و
بر ما نیست
به افسوسی
که بیهودهست
پیاپی قرنها با جان آزمودیم
نجنبیدیم
نفهمیدیم
نفهمیدیم
تبر کی دستهاش را می بُرد مردم!
و اکنون هم
گروه مرگ
دو خاین از درون ارگ
سه روسپی بر فلان امپراتور دبنگ آونگ
و چند حراف توجیهگر
به ریش هر جنایت چنگ
بقایای ترا
ای مادر زخمی
به کام چوچه اژدرهای بیگانه
که صلح را میکُشند
تا کُشت و خون خیزد
چه شیادانه می ریزند.
فریبم میدهند مردم!
به این لُنگ و قرار پوچ و بیمایه
که فردا «صلح» میاید
به آرامش
به آسایش
به سوی تک بهار زایش و رویش
نخواهی رفت
نخواهی زیست.
شما ای مانده در چنگ جنایت منگ !
که مشت انتقام بر سینه میکوبید
و مالامال ز نفرت استخوانها تان صدا دارد
چرا پس ساده پنداریم ؟
چرا ویرانگران را
خادمان ملک مشمارید ؟
مگر ابلیسیان آدم شدند یکدم
مگر افسار و ساطورهای شان
از یاد تان رفته است ؟
سر بریدهی «نقشبندی» ها را
هموطن!
ای وای و
دردا و
درد
به کام قاتلان ارزانی میدارید؟
بیا ای همدیار
بر کن
بساط سازش و تزویر استعمار نوین را
بیا ای همدیار
«بلقیس» دگر باش
بپا برخیز و شورش کن
به آتشکش تیوریهای غارت را
جهان تنگ و
تعصبخانهی نیرنگ را بشکن
که ما اینجا
لباس رزم آزادی به تن داریم.
تو بشنو های درنده
که از خون دلم مستی
تو جاهل لایق چند ناسزا نیستی
تو حتا
لایق دار و طناب خلق ما نیستی
تو با این نام پر ننگت
که انسان از تو میشرمد
و تاریخ از جنایاتات
سفاکیهای هیتلر را ز یاد برده
به نوک سیخک اشغالگران
بر توده میتازی ؟
که من شاهم
که من اسلام نوع خویش میخواهم
هزاران شرم بر من باد
هزاران ننگ بر روشنگران راه میهن باد
اگر یک لحظه آساییم
اگر ذلت پذیریم پست دنیاییم.
تُرا گر اژدها بخشد
جهانخواران جنگ افروز و
یک مشت خاینان بخشند
دو صد دریای اشک و خون
میان ما
هنوز باقیست.
تو دیگر بر روان زندگان سلطان نخواهی بود
دوباره اسم تان
آیین تان
دهشتگرٍ دوران خواهید بود
از این مرز و از این مردم
گریزان و
هراسان باش
نمی بخشم
نمی بخشد ترا این خاک
ترا آه نالههای مادران پاک
که از هر گوشهاش فریاد میخیزد:
نه از خون و رگم استند
نه میبخشم
نه دفناش میکنم در خویش
نه خاکم را بیازارید
فقط این گله
جانور صفتان جان انسان اند
که بهر سود سرجلاد سرمایه
سرم را
سنگرم را
عفت صد دخترم را
رایگان بر خصم مسپارند .
اگر من وامدار خفتگان هستم
اگر من ذرهای از اشک و آهِی
بس نهان هستم
تُرا ای سفلهی مزدور بیگانه
ترا ای پادوی دربار بیمایه
نمی بخشم
نمی بخشم
نمی بخشم
تَرا ای اهریمن جلاد
ای نفرین
ای شیاد.
سرطان ۱۳۹۹
پیوند
«تا خود ندانیم به دیگران چه می توان آموخت»
من اگر چیزی ندانم
غافل از اندیشهام
خلق اگر با من نباشد
بی رگ و بیریشه ام
من اگر چیزی ندانم
زندگی ویرانتر است
نه امید روشنی است
وضعیت ما ابتر است
تو اگر گامی نمانی
در مسیر آفتاب
من چطور باور کنم
من زنده ام
در رهی انسان برباد رفته
من تابنده ام
من اگر چیزی ندانم
تنبلم
بیکارهام
مفلوجم
در حصار دیوها من گیجم
لایق آزادی نیستم
هیچ بزرگ است
پوچم
من اگر گامی نمانم
راه کجا هموار شود
صد گره کور خونبار
پس چگونه وا شود
من اگر آرام بگیرم
شاعر بیمایه ام
حرف فروشی خستهای
از جنس آن دلالهام
تو اگر برپا نگردی
رگ وجدان مرده است
خون یاران رفت برباد
هر نفس بیهوده است
تو اگر چیزی بدانی
نالهها فریاد شود
من اگر گامی بمانم
زندگی آباد شود.
گام بردار شوق من
خلق تشنهی آزادی است
فکر نو کن عشق من
طرح جهش بنیادی است
فهم تو
در گام من
آری
گام تو
در فهم من
معنا مییابد رفیق.
قوس ۱۳۹۹
در سرزمین من
بی خردان به بازوی چند اژدهای پیر
هر یک بهنوبه اش
سرو جوان زندگی را با تبر زدند
اینان بهجای
لاله و «فرخنده« و «سحر«
در یک بهار سبز
نه
در لحظههای تاریک یک یوم بس سیاه
در ازدحام جادهای پر درد دهمزنگ
در گوشه گوشه خاک به خون خفته میهنم
باید قلم شوند.
مـ آژن
اول حمل ۱۳۹۶
به متایاس
دوست صمیمی زنان و کودکان افغان که تا آخرین رمق حیات دست از کار و تلاش نکشید
در این تلاطم وحشی
که آدمی غرق است
و گرگ انسان اند
یکی ز دور
ز یاران مرد سرخ کبیر(*)
که بیوطن میزیست
برای طفلک فقر
عاشقانه میخواند
و لقمه نانش را
میان بیوه زنان
توته توته قسمت کرد.
چه ساده زیست و
درخشان دمید
تا دم صبح
چه ساده رفت و
آذرخش گشت به کوچهای خلق
-----------------------
* اشاره به کارل مارکس است