کمر کاج شکست
"برچی"به خونابه نشست
باز آگاهی را
باز گلبرگ و رگ و خوشه ی دانایی را
جانوران جانی
به تبر کوبیدند.
شاخه ها خون بارید
قلب مهسای دیگر باز درید
"نازیه" لای کتابش دفن شد
"مرضیه" مهر وطن را نچشید
و "بنین" چون گلسرخ
در تب درس پر پر شد
کس به اندوه من از جا نپرید
زندگی
عشق
صدا در قفس است
لاله را ریشه زدند
و تباهی آزاد.
غم عالم اینجاست
زندگان صف بسته
مرگ جان می گیرد
جهل سوار بر دانش
ما،چار میخ
سخن از ماه و مریخ می گوییم
کابل ای قله پیکار و وقار
بشکن این درب سکوت
مهسا شعله خشم گشت و نبرد
و تو
در بستر سوگ ره گمی
دست ها را مشت کن
بر پا شو
با درفش زن و آزادی و
پیغام بهار
"زیر باران" برقص
پا بر گور ددان باید کوفت.
م. آژن
جمعه سیاه (۸ میزان ۱۴۰۱)
ای رفتهگاه عاشق و آگاه
بود تان ولوله بود
و نبود تان
گرزیست بر فرق سفلهگان
این دار رفتنیست
جلاد مردنیست
خون شماست در همه آفاق
تکثیر میشود
ایستاده مردن رسم کهمردان آگاه است
بر عهد تان تعظیم!
بر رزم تان درود!
م.آژن
۱۷ جدی ۱۴۰۱
به دیهگو
هنگامیکه کوچه کوچهی دنیا
نام ترا به بلندای کهکشان
در سوگ و
در سرور آواز میدهد
شوق هزار زندگی
از گور روزگار
پس زنده میشود.
دیهگو!
تو از کدام سرشتی
که امپراتوران می هراساند و
دیکتاتورها توطیه میکنند
و مرتدان انکار
ارژانتین بار دگر با تو احیا میشود
و امریکای لاتین
«فهم تند» ترا
در جوشش ستارگان نو خاسته
در امتداد جنگلی که "چه» قدم نهاد و رفت
جستجو میکند
اکنون گیتی بوی ترا میدهد
و «روزنبرگ» ها در خاک میخرامند
چون بذر انقلاب
و«آرتل»های آینده
با «خلق بی شمار»
در سینه مینوازند
شیپور انتقام
دیهگو!
منشور تو چیست
که تصویر«چه» را به بازو زده
«چاوز» را ابرمرد میدانی
و ستمبران را بر محور
«وحدت و تشکیلات»
انسجام میبخشی
و «بش»ها را کثافت انسان خوانده
توپ را به زیر پا نهاده
فریاد میزنی:
فوتبال سیاست است
و با لنگ «فیدل»
انگلیس را در هم میکوبی
یادت بخیر دیهگو!
چه با صفا زیستی !
چه با شکوه گفتی!.
دیهگو!
تو،
هوس ثروت را در خویش کُشتی
و حسرت بازار هرزه را
با پشت پا زدی
و مرزها را در هم شکستی
آنگه
بر قله ی شرافت و دانش
پاکباز برآمدی
تا جهانی بیابی فارغ از جبر
عاری از کین
اما ما
در دوزخ بزرگ
در بطن انفجار
دانه دانه ضعف ها را بر شمردهایم
و دسته دسته سُستی ها را
با تعهدِ به طاقت مردم
در هم کوفته ایم
که کرختی ها را
که پلشتی ها را
با دریبل جانانهات
در پرتوی
پراتیک و اندیشههای پاک
ذره ذره بتکانیم
از صف خلق ها بدوانیم
و میهنی بسازیم
به صداقت آفتاب و
مقاومت فولاد
دردا هنوز هم
ما در گرو اشغال
و جهالت خونریز اخوان
بی آنکه آگاهانه بجنبیم
هر روز قصابی می شویم
شور شورش
و موج جهش
اینجا
در کالبد شکستهی این شهر بی قرار
در هستههای فکر هزار زخمی جوان
با درد و آه
خوب ندمیده ست آشنا
هنوز ما
با خرده کاری های تباه کن
سخت در عذابیم
و از پیوند استخوانی مان
و رگ تبارزدگی مان
و حقارت پشتون خواهی مان
و پوست هزارگی و
تعفن ناآگاهی
که بوی عق میدهد
و با امراض جنون زده
عجین گشته است
نبرُیدهایم.
با این همه تلاطم پُر درد
ما نیز
دنیال میکنیم
یک انقلاب را
شم و شرار و خیزش زحمتکشان را
در قعر صد زمستان
راه بهار را
تک زایش طلیعهی خورشید و ماه را.
آرام بگیر عزیز
مشت را بلند کن
روزی
توده های ستمبر
بیدار می شوند
کاخ سفید و فکر تبهکار «بایدن»
در آخرین خروش «دیهگو»ی بی شمار
ویران می شود
در یادمان مادر فردای روزگار
سر افراز زیستهای
بارور از شکوه عزیزان
بی باک رفتی ای
راهت گرامی باد!
ای رود جاودان
در خشم بیکران.
30 نوامبر 2020
از نیمه راه گذشته ....
در روزهای بد
در سال زشت و زشت
مرگ طرح ریخته است
دار و طناب گردن ما را ریسیده اند
بر شانه های مان
هفتاد کتاب کار
افتاده است و
تحرک "چه" را طلبگار
در یک چنین هوا
یاران نیمه راه
جان دادن مرا
از من گذر
خلق به تاراج رفته را
از زور ضعف نحس
خنجر می زنند و
غنیمت شمرده اند
یاران نیمه راه
نه
از نیمه راه گذشته به گودال ابتذال
قی کرده های تعفن چند گنده خوار را
نشخوارکنان کتاب رهی خویش کرده اند .
اینان
در منجلاب ذلت و افلاس
نِق نِق کنان حقارت خود را
به رسم رزم
چون خاینِ گریزی و
دزدان "کاکه" اش
در کله های تنبل و وامانده از زمان
با پستی تمام
تزریق میکنند
من از قباحت و به خود اندیشی شما
از شرم مرده ام .
آنی که از من است
هر چند ورم نموده و از پا فتاده اند
سخت می گزد مرا
با خود کجا برم که تو روزی
همباورم بودی
در فرق من نشسته و
تاج سرم بودی.
.
خارپشتک شرور شر انداز دیگری
همرنگ مرتدان
از فقر فهم و فرط رذالت
بی ننگی و لجاجت خود را
به دم خر
در هرزه غرفه های جنایت
به نام خلق
از بام ارتجاع به قناره
کشیده اند
اینان سپاهیان گریز پای مکتب اند
چیل گشتگان راه
کز خاینان ترور شرف وام گرفته اند
تا زهر و غیظ ساری خویش را
توجیه کنان
به کام جوانان تازه کار
در چشم توده های فقیر
قطره قطره نرم
ریزند با دغل
ای همتِ بلندِ عزیزان رفته ام
ای آزمون زنده به گوران روزگار
ای خشم
ای جرقه ی خورشیدانقلاب
جان را بیازما که مرتد گشتگان
داد از اصول"احمد" تابان می زنند
...
در روزهای زشت
در سال شوم سرشت
گر سرخ میروم
مفهوم می شوم
چیزی شبیهی عزم رفیقان سر به کف
ور نه
با حرف گنگ لشکر بی جان
در هایهوی شب
این قافله به قله ی انسان نمی رسد
برخیز
برخیز عزیز جنگی من
با کتاب"چه"
یک شاخه
یک شکوفه به قلب خزان بزن
ترویج کن سرود رهایی خلق را
بگذار با عدو بخوانند:
آیات مرگ ما
پایان شان را
در کار خویش و خیزش مردم
دیریست دیده ام .
ثور ۱۴۰۱
در این هوای مرگزا
که بیمایگان
از نسل درندگان اند
و متجاوزان
با اختاپوت جنایت
بر گرد مان طناب تنیده
و وسط مان
کوه قاف کشیدهاند
من فراهی بدخشانیم
من هراتی ننگرهاریم
من خوستی بامیانیم
هنگامیکه در «هسکه مینه»
بر ماین مینشانی
و یا در «برچی»،
منفجرم میکنی
«پامیریان» در سوگ مینشینند
«براهویان» به انتقام.
ای سلاخ شرفباخته
آگاه باش:
تافتهی باهم بافتهام
جدا ناپذیرم
که توطئه و تفرقه هیچ نخواهد کرد.
تمام دخترکان نگونبخت
و مادرکان سوگوار
و کودکان بی سر پناه
فرزندان «سیهمو» اند
و همدیاران من
هر کجا کُشتی
مرا کُشتی
هر کی را راندی
مرا راندی
رنج استخوانسوز
و چشمان به خونابه نشسته
و آوارگان دور گردون
و قحطیزدگان گیتی
از کلیت من اند
من، منش فردی ندارم
و کُرنشی در برابر خصم
هنگامیکه رگبارم میکنی
دو باره سرخ خواهم دمید
با تعهدی به طاقتِ میلیون
به بسیج
به تهییج
به قیام همگانی «رخشانه»هایی زیر باروت میاندیشم.
در این هوای مرگزا
لُنگهای پر گَند
که مُهر صد «سیا» را
به ماتحت خود
به تکرار خوردهاند
و از جبین شان جنایت جاریست
شبها در زیر ران اجنبی اند
و روزها
«سیاستِ» مرگ میزایند
بر بام صلح
از ما طلب اطاعت دارند
آه مردم!
خاموش رفتن
و به آسمان چشم دوختن
نهایت ابتذال است
و وقاحت زندگی.
من طلایهدار مهربانیام
و گورکن جنایتکاران
مشت بلند استقلالخواهیام
که شقیقهی غارتگران را
پاش پاش خواهم کرد
لحنم
زبان سرخ زمان است
بیان «مرادیان» نیست
و نفرتم به کوچکی «سمر»(1)
راه باید جست.
۱۳۹۶
(1) اشاره به سخن سخیف سیما سمر که در برابر تصویر گلبدین جلاد ساده گفت: «یک معذرتخواهی از مردم افغانستان قرضدار است»!.
تقدیم به تمامی هموطنان ستمدیدهام در پنجشیر و سایر ولایات که در اثر برفکوچهای اخیر زندگی مظلومانه اما پرصفای شان طعمه قهر طبیعت شد، اما کسی به داد شان نرسید.
هوا بس سرد
زمین آبستنِ صد درد
«زمستان است»
دو دستِ دهکده از نان و
آبادی تُهی گشته
سراسر زندگی خاموش
و بهمن میبرد با خویش
تمامِ آرزوها ررا
دلِ هر دره با غمنالهها
سوسوزنان هیهات
سرودِ سوگ میخواند
تو ای پنجشیر آزاده
که بر نامت جفا بافتند
و از خون تنت زیور
به اندام سگان ساختند
ترا ای مهد لاجورد
گهی جنگ و جنایت کُشت
گهی قحطی
گهی قهر طبیعت کُشت
ولی این شحنهگان پیر
که بر ویرانهات
از دور میخندند
فقط مست اند به صد نیرنگ
همه همگام
مذبذبوار
بدان، مزدور اغیار اند
تو ای پنجشیر!
به پا برخیز
طلسم این دروغگویان خونریز را
که جز لعنت به دامانت
وفا هرگز نمیکارند
شکن با همتی دستان زحمتکش!
م. آژن
حوت ۱۳۹۳
وه
چه سرمست میجهند بالا
درمیان موج خون و دهشت و باروت
دختران عشق و آزادی
دختران رزم و آگاهی
برای روز آبادی.
میفشارند ماشه بر شیاد
با هزاران نفرت دیرین
تا زمین را لاله افشانند
رنج زخم قرنها بر دوش را
اکنون
بر مدار عدل
نمود زندگی
آزادی بخشایند.
دختران سرکش و شاداب
دختران هر رسوم گنده را آداب
با چه تدبیری
چه تصویری
در هوای جبن و ناباور
با صلابت پای میکوبند و
سر بر کف
میربایند تیرگی را
خصم پیر زندگی را
از دیار خویش
سینه میتپد به استقلال
مشت میگردد گره با فهم
وسعت اندیشه تا خورشید
بر گلو آواز آزادی
تعهد از «لیلا»(۱) و «اوزلاب»(۲) و «علم هولی»(۳)
زیر لب همسان چهگوارا
میسرایند راز درمان اسارت را
مینوازند
زن، نماد زندگانی است
میگذارند بر تحجر
بر ستمگر
آخرین خنجر
تا بیاسایند تن رنجور دنیا را
در هوای عشق و آبادی.
دختران خفتگان را
شور بخشیدن
دختران جهل را با خنده دریدن
دختران زایش آزادی را دیدن
هر شرنگِ بیشرابی
در شبی رگبار توفانزا
همت جانانه میخواهد
هر سرودی با مسلسل
گر بیامیزد به شور خلق
آرزوهای نهان را میکشد از گور
جوهر اندیشهها را میزند صیقل.
رژهها در پیچ زلفانت
ای دلاور کُرد آزاده
روح «خارا» را به آواز
میدهد پرواز
گور میلرزد
میبرد تا کوچههای دور
پیک و پیام رهایی را
زنده میسازد
شمیم نوبهاران را
بوی نان و
یاد رزم آن کهنیاران
زندان را
هیچ آیینی بدین بیباکی
تا عریان
درد دوران را
قهر خاک و شور باران را
قهقهای مستِ سپاهِ رزم یاران را
نه سروده
نه عمل بخشیده در میدان
«نادیا»(۴) باید بیاموزد
«آیدا»(۵) باید به پا خیزد.
وه
میرقصند میان خون
نیمهی پنهان آزادی
پا میکوبند جهان برپا
یک صدا طرح دگر ریزید
بشکنید دژ ستمگر را
با شعور و شوکت والا
هی نشانید با سرانگشت صداقت
بذر فردای سعادت را
این شکفتنها و
رفتنها
در دلی وحشت سرای روز
مشت میکوبد به یک فریاد
بر دهان آنکه میگوید؛
زن ضعیف است
نصف مرد است
بهر شهوت آفریده
ناقصالعقل و ذلیل اند.
دختران آشنا با رمز این هستی
دختران انقلاب و
عشق و
سرمستی
دختران شبستیز و
دفن هر پستی
راز این مستی
به این راستی
از کجا آموختهاید
ای فخر هر هستی
کلک تان بر سینهگاه «یانکی» و «داعش»
مشعل آزادیخواهی جهان گشته
بار بار
تکرار بگو با من
درد نافرجام را
این جهان خفته در مرداب را
با چه رمزی شور بخشیدی
درس عزت
رسم آزادی
به آگاهی؟
یا فقط با خون بخشیدی؟
گرچه جنگل را به آتش زد
عمق ماتم نیست
ریشهها در انتظار رویش فردا
راه میجویند و
بس باقیست
با کدامین شعر ناب و
عشق بیپایان
مست و سرشار
میتوان تمثیل کرد
رزم دخت قهرمانت را
ای کوبان!
یادداشتها:
۱- لیلا قاسم، زن مبارز کوردی که توسط رژیم خونآشام صدام حسین اعدام شد.
۲- جیلان اوزلاب، دختر جنگجوی کوردی که با انفجار خود چندین داعشی را در کوبانی به قتل رسانید.
۳- شیرین علم هولی، دختر مبارز کوردی که توسط رژیم سفاک ایران یکجا با چهار همرزمش اعدام شد.
۴-
نادیا انجمن، زن جوانی که شعر میسرود و آینده درخشانی در چشمانش
میدرخشید در اثر جدلهای خانوادگی با شوهر متعصباش به شکل مرموزی به قتل
رسید.
۵- آیدا تجسمی از مقاومت زنان ایران در اشعار احمد شاملو است.
تقدیم به دخترانی که هر روز قربانی دست ستمگران اند. به رخشانهای که به تاریخ ۴ عقرب ۱۳۹۴ توسط انساننماهای جاهل و درنده در غور سنگباران گردید و ما انبوه زندگان بیتفاوت نگریستیم و یا شاید گریستیم.
فیروز کوه من (*)
دیدم که دختران ترا
جاهلان قرن
با سنگ میزنند
دیدم که قاضیان ستم کیش بدسگال
نامردانه دُره به هر شانهی جوان
بی ننگ میتنند
من کوه درد شدم
اما تو ای تناور ایستاده استوار
نه انفجار خشمِ و
نه کهکشان سوگ
افتادهای سکوت
خاموشی بر جنایت نابخردان دهر
مسکوتی بر تبار دل آزار زندگی
در حیرتم که وای
چرا
ای نماد رزم
عصیان نمیکنی؟
فیروز کوه من
من سالها به دامن تو اشک ریختهام
تحمل شکسته است
برخیز به مشت باور مان همتی بده
تا مکتبِ «سیا» و «سیاف» و «عمر» را
از ریشه برکنیم
ورنه،
این طعنه های تلخ زمان هویت تُرا
بس خرد میکند.
فیروز کوه من
من بی تو مُردهام
من با تو زندهام
من پاسدار کوچکی هر لالهی تو ام
سوگند کن به نالهی «رخشانه» زیر سنگ
از جا بکن تحجر و بن بست کور را
تا آفتاب عشق درآید
به خانهام.
م.آژن - کابل
١٤ عقرب ١٣٩٤
* با اندوه باید گفت: بیآنکه پای یاس در میان باشد اینک با تو ای انسان این سرزمین سخن نمیگویم. مخاطب من در این شعر، فیروز کوه، قلهایست که در دامنههایش رخشانه ١۹ساله را به جرم دوست داشتن سنگسار کردند. از انسان این سرزمین جز افسوس چیزی درخور ستایش نشنیدم، با کوه دردم را گفتم تا اگر صدایی برخیزد و تو انسان غرق در ماتم را برانگیزاند و آنگاه به پاس عزت و هویت بربادرفتهات بپاخیزی و این غدههای چرکین تن انسانیت را با غریو خویش بزدایی.
یکسال قبل، به تاریخ ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۷، جوان شجاع هراتی به نام عبدالواحد دادشانی، با کوفتن بوت به روی گلبدین خاین، در قلب میلیونها افغان جا گرفته تنفر و خشم آنان را به نمایش گذاشت.
شعر «بوتِ امروز، باروتِ فردا» به این مناسبت سروده شده است.
سالها کُشتیپیکار ما این است.
م.آژن
میزان ۱۳۹۶