و مــن آنـــــم
الا ای آنکه می غـری
و هـرگز هم نمی باری
نه من بادم
نه از آتش
نه آن گمگشته ی بی باک و گـژ راهـم
نه گـرد کـوچـه ی پـر ازدحـام یـأس
نه گـرد رُفته در پیچ پیچ یک بن بست
کـه ناپاکان نا باور زنند گامی
نه برگـــم برگ
کـه دشنام کثیفان را بیاشامم
من انسانم
تهی از چتر
ز ملک فقر
به زیـر ناوه ی خونشـار
همـآغــوشم به ویـرانی
و از "امـدادیان" بیزار و بیزارم
غــرورم با اساطیر نسبت ِ دارد
و مـــن آنـــم
که جام شوکران فصل های بی بهاران را
دم صبح
وقتی نــوشیدم
که چنگال سیاه اندیش
تن مجروح دلان را نیش گون می کرد
گــریزان از هـوای تیره هـرگـز نه
پشیمـان از تلاطـــم هــای دوران نه
طلــوع در بساطـــم است
و امـــــــــــــا
از مشوش حرف های زیر و بـم
پیوسته لـــرزانم
من از هر رنگ و هر نیرنگ
درون غـــرفه ی این راه و این بازار
گـــریزانم
نگاهم خـیره می بیند
نشان هیبت "امروزیان" را در دل فـــردا.
awazrazm.blogsly.com
21 /2/2001
پرچمی و جهادی در حجلهی «جبهه ملی» هماغوش شدند
دجـلهی غــم
پیامبران وحشی و خودبین
ملعونیان دی
بیننگ، بیندامت
در سایهی شمایل آقا
نام خدا به لب زده
با مُد میروند
دیروز
آن توبرهی خجالت تاریخ
دیروز
آتش از دهانهی بودا که میگذشت
خوکها که خون خلق مرا نوش مینمود
«راکت میان حنجره مرد جا گرفت»(1)
حرامیان مسند کور مست میشدند
گفتند:
بکوب بکوب
این فارم ملحدان سیاه را(۲)
اینک
آن شرم وامانده خونریز
بار لجن بدوش
با ملحدان عقد نکاح تنگ بسته است
دیروز
زخمیترین شهادت امروز
قابیل روزگار
با آن کتاب کهنهی کشتار
بر سایه روشنان خیال جال میتند
ما درد را به گوشهی تقویم
تکرار میکنیم
ما در سکوت مبهم خود را فریفتهایم
در چشم شور فاجعه کس میخ حق نکوفت
ما در هوای حسرت هرزه
یک لقمه بیشتر
آیین من فراتر از مذهب فلان
یا خون من غلیظ تر از خون اب تان
شب دوره میزنیم
جز عاشقیِ که از دل تبعید برآمده
با درک درد به بام دل ِ خلقها نشست
با یک فغان ساده سکوت را بهم شکست
من کوه نییم که جامهی سنگی به تن کنم
من آب نییم که کام شب و روز تر کنم
بنشینم و آسودگی گیرم
انسانم از دریچهی روشن
توفانم از بحیرهی آتش
و کسی هم
هر شب به یاد کوچهی فقر ناله میکند
ما انبوه «نکتهدان»
آزردگان تعفن اخوان
پف پف کنان حقارت شب را
نوشیده رفتهایم
در خویشتن حقیقت درد را
کتمان کردهایم
مردم
دریای خون کابلیان را شما مگر
از یاد بردهاید
بیعفتی به حرمت «مُسکا» و «شکریه» (۳)
دشنامهای بیوطنی و گریز و بند
بوی کباب جمجمه در اوج یک بهار
احساس هفت جد مرا زنده میکند
آوارها گواهی بیمکث میدهند
من شاهد شهادت خویشم
سر سوی آسما ن بدوانید
ویرانگران مهندس آبادی گشته اند
از استخوان مان به هوس قصر ساخته اند
با فقر مان به سفرهی سیرِ نشسته اند
با خون مان زیارت و لب
مسجد و قبا
بیمایهگان وحش
بر پلهی عدالت تقدیر
پشتارهی نساب رذالت را
از «هفت» تا به «هشت»(۴)
بنوشته اند به مصلحت خود
«تبرئه»
نامردمان ِ چند
بدریده اند گلو قلم را به «آشتی»
نه
تاریخ را بریده نمیخوانم
آخر حروف بستهی دست را ورق زنید
با کپه خاک خون وطن گفتگو کنید
از پشت یک دریچهی ویران
در پای یک رسانهی بیرنگ
کم صدا
یک بار لااقل بنشینید
لحظهای
خم کوچههای زخمی و آن کودکا ن فقر
چون سادگی شعر من نیشخند میزنند
ما را پدر کشتی و اینک به آشتی(۵)
نه نه
هرگز نمیشود
قوغ کورههای خفته اندر ضمیر شان
ویتنام را به خاطرهها زنده میکند
ای آخرین جرعهی جرئت صدای دل
ای «نه»ی ماندگار
با این همه شقاوت دوران چه میکنید
یک راه
از قهقرای آتش ظلمت جهیدن است
بینان و پر شکوه
ایستاده مردن است
یک راه
آهسته از کنار فجایع گذشتن است
با زر و بیشکوه
آسوده خفتن است
بیاشک گریستن است
این یک زوال زندگی و
آن طلوع عشق
توضیحات:
(1) این خبر وحشتناک را که «راکت در دهان یک مرد جا گرفت» هفتهنامه کابل به گردانندگی خادیـجهادیهای معلومالحال رزاق مامون و لطیف پدرام در صفحهی شگفتیها و خندهها جا داده بودند تا جنایتهای بینظیر برادران شان را در سطح صرفاً حوادثی «جالب و عجیب و خندهآور» بیاهمیت نشان دهند.
(2) در سالهای خون و خیانت جهادی، سیاف خاین با تایید برادران خاینترش فرمان میدهد که کابل باید واژگون شود چون در آن «کمونیست»ها گشت و گذار داشته اند.
(3) شکریه معلمی که از طرف اوباشان جهادی ربوده شده و بعد از مدتی جسدش در نزدیک خانه به دست آمد.
مسکا دختری نوجوان که از بیناموسی یک جنایتکار گلبدینی جان سالم بدر میبرد و اما آوازهی تند و پست روزگار را تحمل نکرده تن به آتش میسپارد.
(4) پدر کشتی و تخم کین کاشتی پدر کشته را کی بود آشتی
(5) هفتم و هشتم ثور روز سیاه و سیاهتر تاریخ کشور ماست
خون در چشم شفق پیچان است
زندگــی خنده تلخیست شنو
تو اگر عضوی زمینی برخیز
تو اگر نـای دلــم میشنوی
تو اگر زخـمی ترینی بنواز
آخ که صیاد جـنایت بنواخت
نغمه ســوگ هـزاران آه را
در دل خــسته تـاریخ نویس
زایـش و خـیزش دریا ها را
توکه بی باک ترینی ای جان
تو که با نور قرینی جانان
مثل صـدلاله بـه دامان سحر
شـــوق فردای برینی ایمان
در و دربـان سکوت را روزی
به زلال رهـی خویش میشکنیم
طالب و خاین و زورمندان را
چو زبونی به زبال می فگنیم
چشم حسرت کـش نیم باز توام
شعـر نا خـوانده غمگین منی
ما اگر از پی هـم بر خیزیم
دســت بیدادگران مـی شکنیم
17/2/2001 کمپ
به احمد شاملو
خـورشید شعــر
بی آنکه بامداد
تن را به شام تیره سپارد
در زیر آفتاب
با درد ها نشست
در"کوچه" ها سرود
"شعریکه زندگیست"
در چشم "آیدا"
"بن بست" را گشود
خورشید شعر بر دل ایام جاری شد
در سوگت ای طلیعه ی "فریاد مشترک"
صدها هزار واژه ز بنیاد هم شکست
16/8/2000 پ
این قطعه را به آنانیکه هنوز نوروزی ندارند و به فقر بسرمی برند
و منتظر نوروز واقعی لحظه شماری می کنند صمیمانه تقدیم
می کنم .
نـــــــــــــوروز خـــــــــــــوش آمــــــــدی
هـــــنوز هـــوا به سان زمستان گــرفته است
حــــرامــیان به بـیشه انســـان نـشسته است
پــروانه های پشته ای خـورشید خـسته است
عشــــق خانه در میانه ی دلها نه بسته است
نــــــــــــــــوروز آمـــــــــــــــــــدی
خـــــــــوش بـــاد مــقـــــدمـــــــت
بــا مـن بــیـا به مـاتــم صد بی بهـار بخــوان
بشکــن دمــــاغ دمــدمــی و پر بهــــانـــه را
بر چــین بساط هـــرزگــــی را لالـــه ســرزند
ایــــمان از دهــانه ی خــورشـــید شــــرر زند
آواز رزم ز خــــاک شـــهـــــیدان بـــــــدر زند
نـــــوروز به ریـشـه هـــای تبـــر زن تـــبرزند
من هفت سرود به سفره ی هفت سین می تنم
در هـــر نـــگاه به زنـــدگی فــــریـــاد می زنم
نـــــوروز خـــــــــوش بــــخـــــوان
گـــــــر آمـــــدی سـراغ دیــــارم به یـــــاد دار
یــک بـــرگ از کــتاب اهــورا بــه کـــودکــان
یــک جـــرقــه از کنــاره ی دریــا بـرای مـن
بـــا خــــود بیــــار کـه تـشـــــنه اقـلـیم آتــشم
من چـشم براه زمــــین و زمــان نیـــز منتظـر
نــــوروز بــه پـیشگاه نجــابت خـــوش آمدی
فـــــــریاد | |
درین گذار کدورت روز های هدر درین خرابه ی گنگ و سلول بس غم پیچ که ابر بی باران همیشه زهر خندیست به جستجوی تو درلابلای بن بست ها عطش تندر و صد فریادم
۸ مارچ ۲۰۰۱ |
افتاده از کتاب زمان
این رانده از دیار
منم ، من
تشویش مدار
از درد قصه کن
آیین زندگی چنین رفت
چون روز بسته است
دل من نیز خسته است
ایستاده ام
با همه شور بی هراس ز مرگ
با خون نویس
چکیده ی دردم چکامه کن
قاچاقچیان خون و شرف
هرزگان دهر
بی رحمتر ز مین ِ اجل
بوته های زهر
بر زخم شانه هام بنشانید
من بوسه بر رکاب هزارمرگ میزنم
تسلیم را به مدرسه تدریس نمی کنم
از من گریز
شهامت فردا نظاره کن
برگرد ای پریده کنارم
دشمن مرا به چشم سبک خار می زند
جان را به خواب ذلتِ آسوده می کنی؟
آن تک گــره محکم سوگـند ما چه شد
ننگ است
کتاب دوری و تخفیف پاره کن
آوازِ بند بند زمین را فواره کن
من کوچکم
اراده بزرگ
جانی بی شمار
تردید مکن
قافله با صبح میرسد
بشکن رکود
درد مرا نیز ترانه کن
خود جنگلم
ریشه به اعماق برده ام
در من سکوت نیست
ریا نیست
شورش است
در من همیشه همت دریا شناور است
بــا زخــم ماندگار درخــت
عهـــد تازه کن
بگذار مست چرند چُغلپارگان پوک
من نیز چوبدار ددان برگزیده ام
گر آفتاب دمید
از چشمه های صبح و سرود
عشق زاده شد
با من بمان
به یاوگی شب خنده کن
پروا مکن
گرچه به ما سخت مگذرد
گرم است اُجاق خلق
اندیشه کن به وسعت انسان
من باز نقش زندگی بر خاک می تنم
برخیز سلاح رزم
به تکرار قبضه کن
بر سالیان یأس خروشان شراره کن
از یا تا الف دلم را به رنگ عشق
برچین
به دختران صباح یک قصیده کن
از درد قصه کن
ف 2/2/1380
awazrazm.blogsky.com
زمـانیکه مـلالی جـویا عمداً مورد یورش مطبوعات جهادی و وابسته قرار گـرفت و هـــمه به شیوه "مــــــامـون" وارو به تفتیش او پرداختند که گویا چیزی تازه ای برای گفتن نـــدارد اکثریت محــروم از همـه چــیز از گـوشه و کنا ر بــه حــمایت بیدریـغ از وی بپا برخاستند و از آن میان پدر هفتاد ساله ی با تمـام وجود صــدای همـــگان شد و چــنان فـــریـاد برآورد که حتا احسـاس مـردگان را بر انــگیخـت و لـرزه به انــدام مــداحـان خــود فــروخته و وجــدان خــفته انداخــت. "خشم اشک " در بــرابــر آن آواز حـق ، کوچــک و نارساست .
خشم اشک یکی درد و یکی خنثی یکی مدهوش عشرت ها زمین کفیده ی تزویر جنایت پادشاه عدل قصاب زندگی قناره بر حلقوم می بندد ستم ، از استخوان هفت آسمان بگذشت شب ویرانگران آباد دل من در عزای فصل بی باران فغان دارد چه ابر آلود حقیقت ساده پیدا است چه رفت با روز چه بود در شب بپرس از سنگ بپرس از شبنم و شبگرد همه آگاه همه پر درد وطن می سوزد و آتشگران توجیه گر آتش زبان زندگان را مار گزیده نه آوازی دهد یاری سراید نه نه دستی تا سپارم دست همه از خویش و خویش از وحشت بیداد می لرزد یکی از گوشه ی خاموش تبعید گاه بسان رعد می غرد که های مردم : حقیقت ساده افتاده دو صد سادیست بس مکار دو صد خلخالی بیمار شما را در قمار جنگ ها باخته گروگان است آبایم نفس بر وسعت این خاک زندان است کجاست آسایش و نان و غبار امن دروغ است آنچه می لافند و می بافند به اشک من به زخم تو سراسر بام ها گل بوته های زهر شعور لحظه ها فرسوده می چرخد زمانه نازک است لیکن زمخت است بهر فریادم همه سر در گریبان مات و یخ بسته صدای گام ها خاموش بر گشته در این هنگام پدر ای دردمند روز صدایت آشنا تر از هزاران دوست زمین را مژده می کارد صدایت هیبتِ کوبنده ای دارد: ملالی دخترم آواز دیگر کن کنام ارتجاع بر چین کتاب هستی را در اشک خشم تر کن جوان و رزم شکوه دارد حواس زندگی عصیان می جوید و دست اعتماد خلق به همرایت به پیش تا ناکجا تا زندگی آباد می گردد *** پدر آحاد آزادی به زندان است سکوت خسته می بارد دهان کوچه را بوئیده می بندند پدر اینان ز نازی زمانه هارتر جلاد انسان اند به عشق "قوم" خونخوار اند چه بیدادی به پا کردند به قاموس ستم سر تا قدم رفتم بدین پیمانه نکبت بار نیافتم واژه ی بی شرم و وحشتناک به تقویم وطن ای شاش و شاش و شاش شاشیدن و هنوز آیه پیچان حکم میرانند و وجدان منجمد ها بر شیار شلاق پشت مادر مظلوم "شاعرانه" واژگان اخته می کارند "زمان این است به نرخ روز باید گفت و باید رفت آهسته " چه بی درد است این افکار حرام باد چکله شیری پاک کز پستان مادر نیمه شب دزدانه دزدیدی پدر تا بیکران درد و آه سوگند که من با عهد تان جان دگر نیروی بی اندازه می گیرم اگر سنگسار و تکفیرم کنند حرامیان جهل ندارم باک خروش و همت اندیشه پا بر جاست من اینجایم برای مشت ها آواز برای نعره ات صدتا چریک ِ جنگی و جانباز به دامان کویر آهنگ دریا یم پدر می آید آنروزی و نوروزی چه باشم یا نباشم من بروید از میان هسته ی انسان آزادی بگیرد در بغل آواره آبادی وطن تا بیکران صبح خواهد بود مرا باور به یاد بسپار. 7/7/2006 |
آغــــاز نــــو به این قـطـار کـه بیگـانگـان سـوارش هـست و هــُرم حـرمت انسان عـقیم و خاموش است سفـــر نخــــواهـم کـرد بــه عـــاشـقــان بگـــو انتظــار بیهـــوده ست نشـان تعـهد جــانبـاخـتگـان به شـــانه زنـــید و در تـــدارک آغـــــــاز نـــــو بیـــانـدیــشــید درون حـــادثه هـــا بـــاز سـتاده خــــواهــــیم رفـــت |
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ زمـانیکه مـلالی جـویا عمداً مورد یورش مطبوعات جهادی و وابسته قرار گـرفت و هـــمه به شیوه "مــــــامـون" وارو به تفتیشش پرداختن که گویا چیزی تازه ای برای گفتن نداری اکثریت محــروم از همـه چــیز از گـوشه و کنا ر بــه حــمایت بیدریـغ بپا برخاستند از آن میان پدر هفت ساله ای با تمـام وجود صــدای همـــگان شد و چــنان فـــریـاد برآورد که حتا احسـاس مـردگان را بر انــگیخـت و لـرزه به انــدام مــداحـان خــود فــروخته و وجــدان خــفته انداخــت. "خشم اشک " در بــرابــر آن آواز در بنـدِ حـق ، کوچــک و نارساست .
خشم اشک
یکی درد و
یکی خنثی
یکی مدهوش عشرت ها
زمین کفیده ی تزویر
جنایت پادشاه عدل
قصاب زندگی قناره بر حلقوم می بندد
ستم ، از استخوان
هفت آسمان بگذشت
شب ویرانگران آباد
دل من در عزای فصل بی باران
فغان دارد
چه ابر آلود
حقیقت ساده پیدا است
چه رفت با روز
چه بود در شب
بپرس از سنگ
بپرس از شبنم و شبگرد
همه آگاه
همه پر درد
وطن می سوزد و
آتشگران توجیه گر آتش
زبان زندگان را مار گزیده
نه آوازی دهد یاری
سراید نه
نه دستی تا سپارم دست
همه از خویش و
خویش از وحشت بیداد می لرزد
یکی از گوشه ای خاموش تبعید گاه
بسان رعد می غرد
که های مردم :
حقیقت ساده افتاده
دو صد سادیست بس مکار
دو صد خلخالی بیمار
شما را در قمار جنگ ها باخته
گروگان است آبایم
نفس بر وسعت این خاک زندان است
کجاست آسایش و نان و غبار امن
دروغ است آنچه می لافند و
می بافند به اشک من
به زخم تو
سراسر بام ها گل بوته های زهر
شعور لحظه ها فرسوده می چرخد
زمانه نازک است
لیکن
زمخت است بهر فریادم
همه سر در گریبان
مات و یخ بسته
صدای گام ها خاموش
بر گشته
در این هنگام
پدر ای دردمند روز
صدایت آشنا تر از هزاران دوست
زمین را مژده می کارد
صدایت هیبتِ کوبنده ای دارد:
ملالی دخترم آواز دیگر کن
کنام ارتجاع بر چین
کتاب هستی را در خشم اشک تر کن
جوان و رزم شکوه دارد
حواس زندگی عصیان می جوید
و دست اعتماد خلق به همرایت
به پیش تا ناکجا
تا زندگی آباد می گردد
پدر آحاد آزادی به زندان است
سکوت خسته می بارد
دهان کوچه را بوئیده می بندند
پدر اینان
ز نازی زمانه هارتر جلاد انسان اند
به عشق "قوم" خونخوار اند
چه بیدادی به پا کردند
به قاموس ستم سر تا قدم رفتم
بدین پیمانه نکبت بار
نیافتم واژه ی بی شرم وحشتناک
به تقویم وطن
ای شاش و شاش و شاش
شاشیدن
و هنوز آیه پیچان حکم میرانند
و وجدان منجمد ها
بر شیار شلاق پشت مادر مظلوم
"شاعرانه"
واژگان اخته می کارند
"زمان این است
به نرخ روز باید گفت
و باید رفت آهسته "
چه بی درد است این افکار
حرام باد چکله شیری پاک
کز پستان مادر نیمه شب دزدانه دزدیدی
پدر تا بیکران درد و آه سوگند
که من با عهد تان
جان دگر
نیروی بی اندازه می گیرم
اگر سنگسار و تکفیرم کنند
حرامیان جهل
ندارم باک
خروش و همت اندیشه پا بر جاست
من اینجایم
برای مشت ها آواز
برای نعره ات صدتا چریک ِ جنگی و جانباز
به دامان کویر آهنگ دریا یم
پدر
می آید آنروزی
و نوروزی
چه باشم یا نباشم من
بروید از میان هسته انسان آزادی
بگیرد در بغل آواره آبادی
وطن تا بیکران صبح خواهد بود
مرا باور
به یاد بسپار.
7/7/2006