...
مــــن نـــام تـــرا به بــام اندیــــشه
پیــوند زنــم بـه کـــــوه وبر بــیشه
بر کـــوی تو عـاشقانه می خـوانم
ای دخـــتر پــاک آسمــان پیـــــشه
برگرد بیــا بخــوان و تکـرارم بـاش
بر دشت دلـــم ببــار و بهــارم بـاش
مــن حـاصل بـاغ رزم یـاران هسـتم
تو روزنه ی به بخـت بی بارم بـاش
مـن قــلب سیـاه عشق را دریــــدم
از تـارک شب سپـــیده را برچــــیدم
از طنعــه ی روزگارهـراسان نشـدم
پیـــوسته کلام زندگـی بــــوسیــــدم
اینجــا کـــه منـــم زمــــین تـب دارد
چـــار فـصل خــدا هــوای شب دارد
از روز چگــــونه من سخــن گـویـم
هر رخـنه ی دل هــــزار گـــپ دارد
اینجـــا که منـــم دروغ بسیـــار است
در هـر قـدمم نفـاق و صدها مار است
آوازه ی شــــور زنـــدگی را کـــشتند
اینجــا گله گاه تخـت مـافیـــا شـده است
وز چک چک خون خلق دریا شده است
این رسم تو نیست درآ و با کوچه نشین
نـــادان رذیل روز آقــــــا شـــد اســـــت
از کــــوچه صدای انتحــــــار بالا است
نه بزم و سرود نـــه مــادر و لالا است
خــورشید زمـــــانه ها کجا می نگـری!
جلاد چـتل بـــر تــــن من جــــولا است
افسانه ی نو به کوه و خاک خواهم گفت
پیمان تـرا بر تن تــــــــاک خواهم کوفت
خـــواهم ز رزان شرابی سرخـی سـازند
در چـشم تو عاشقانه باز خــواهم خـفت
گــــر عــــاشق صادقی بیــا با من باش
برخـــیز برزم مشک بریز خـُــتن بـاش
دیـــریست بـه اشتیــاق صبح بیــــدارم
فــریاد بزن گِله چه سود یک تـن بـاش
روزی به سراغ لاله ها خـــواهم رفت
یا بر سر دار چو کاکه ها خـواهم رفت
آسان نـــبود سرود و هــــر سوگــندم
با خشم به جنگ اژدها خــواهم رفــت
از دور نـــوای آشنــــا مــی آیـــــــــد
بــــوی غـــزل و تـــرانـه ها می آیـــد
چند فاحشه ی مفت خور و سود طلب
در چـــنبر عـــدل خـلــق هـا می آیـــد
چند سخن
آغـــاز صــد دریـــا مـنـم
در ســـوگ گــمنام شمــا
با صد امید و چند سخـن
آورده پیغــــام شمــــــــا
بگذراز این بند و رکــود
بگــشا قـفس ای زندگـی
مــن آمــدم بــا کـــاروان
پیــوسته همــگام شمــــا
اینجــا به دشت شب منـم
آواز انســــان مـی تنــــم
گــور کــدورت می کّـــنم
با عــزم سرخ فـام شمــا
خـیل جـنـایت مـی رود
از کــوچهسـار صبحـــدم
مـن آفـتاب را کاشتــه ام
بر زورق بـــــام شمــــــا
خـاموشی ها ای قصه ها
خـواب سکوت رابشکنید
حـماسه می بـاید نـوشت
از آرش و ســـام شمـــــا
از طعنــه و تبعـــیدگـــــاه
کی می شـود آتـش به پــا
گــرعـاشـق این خـانه ای
من حـــامی جــام شمـــــا
آن رهــــروان شـــرزه را
گویید غریوند چون غرور
فــردا تمــام هست و بــود
گــردد دگـــر رام شمــــا
بـرخـیزکـه بـاران آمــده
دوران بـه عـصیان آمــده
جـــلاد نـامـــرد را نگــــر
سـر بــرده بـر دام شمــــا
با مـن بیـــا ای همسفــر
فــــریــاد جــانـم را بـبــر
وین ساطع رزم و سـرور
شیـریـن کـند کــام شمــــا
5/5/2007
آنان که حقیقت را نمی دانند نادان اند و آنان که حقیقت
را میدانند و انکار می کنند تبهکار اند
برتولت برشت
وقاحت"سرخ"
من از جنایت هولناک شب نمی ترسم
و از حـسادت دنیای بیکـرانهی پـول
و از خـــدای دروغ
ابــتذال غـــــول آســــا
و از تـــرنم گــرگان میــان گله میش
من از تـــلاوت آرام روز می تــرسم
همین که بردل مـن سنگ شک میکوبـد
بیا ســاده بگیریم زندکی سرد است
خروش ِ خفته دگرباره بر نمی خیزد
ز زخـــم جنگل انسان بهـار نمیروید
و مشت بــاور دیروزیان کــهنه شده
نگــو نگــو که آزرده جــان ِ بیـــدارم
و من که با غم خود ذره دزه مشمارم
سکوت اذیت بی انتهای وجدان است
من از شقیقهی بیخوی درد میترســم
و از وقــاحت سرخ گــونه های زردینه
چــــرا که میـــدانند
چــــرا که میخوانند
که این رذالت محض است
و آن حــقیقت تــــــــــــــام
7/7/2007
گـر نپـذیـرم کـه تـو ای
کـی تـو پذیـری کـه منم
نــه تــو ای نــه منـــــم
گـر بپـذیـرم کـه تـو ای
تـــو بپـذیـری کـه منـم
هــــم تــو ای هــم منم
عــــاشقــــانـــه
بی تـو به راه نمی روم
از تــو جــدا نمی شـوم
سردی جان خـویش را
بــا تــو دوا مـی شــوم
درد و نوای خـــانـه ام
ای ز وطـــن نشـانــه ام
سقف سکوت در فگـن
آتـــش جــان شـراره ام
آنکه به خــون نشست
منـــم
آنکه زهم گسست منـم
آنکـه بـه دار مـی رود
آنکـه شکست شکست
منــــم
گـر نپـذیـرم کـه تـو ای
کـی تـو پذیـری کـه منم
این من خسـته مـا نشـد
خصـم در آیــد که مـنـم
گـر بپـذیـرم کـه تـو ای
تـــو بپـذیـری کـه منـم
گـــرد حـقیقـــت بتـنیم
راز تـــو با رزم تــنم
دست بـه شانه ام گـذار
مــاتــم رفـــته یـــاد آر
شــورش عـاشقـانه را
به خـانه خـانـه ام بـیار
گر تو به پـا می شـوی
خلـق بـه پـا می شــود
دسـت ستمگــران روز
زود کــوتـاه مـی شـود
رود بــه کــــوه میـزنـد
مـاه بـه خـنده مـی دود
سوخـته دلان پرعطش
از دل خــاک می جهـد
آه دل و تــــــرانــــه ام
شعلـهی عــاشقــانه ام
دخــــتر شــوق زندگی
ای تــو امـیـد خــانه ام
بی تـو به راه نمی روم
از تــو جــدا نمی شـوم
سردی جان خـویش را
بــا تــو دوا مـی شــوم
23/8/02
به جای آنچه من باید در مقدمه شعرم می گفتم با اندکی تأخیر در سایت کابل پریس یافتم به قلم محمود عزیز که بعنوان شروع سخن گوشهی از آنرا بر گزیدم . "قبل از همه خوب است به یاد سیاهسنگ بدهم که برای من هم نوشته "در مرز گور و گنگا"جذاب بود و به اندازه احساسات و رنج کشیدن خودم از میهن غرق آفت و بلای بیپایان ما، دلم به سختی فشرده شد اما صرفاً به خاطر شهادت فرشتهای چون "عبیر"(*) نه بلکه بیشتر به خاطر آنکه هماندم در برابر چشمانم دهها و صدها "عبیر" افغانستانم از ۲۸ سال به اینسو همچون پردهی سینما جان گرفتند که قلم هیچیک از شاعران و نویسندگان ما برای شان لحظهای هم به طور موثر یا حتی خنثی و ناموثر و در حد پسند صبغت اله مجددیها نچرخید و نه خواهد چرخید. “ |
درد پیــــدا اســـت
درد پیــــدا اســـت
با صدای تشنه می خوانم
در میان ورطه ی اندوه
شاخه ی انسان چه تنها است
خانه ام ویران
خون من ارزان
خانه ی ویران گران با درد من آباد
زندگی افسرده می پیچد
قوله ی قوادیان بالا
اشکی تمساح ِ دروغ سازان
سوژه می جوید
شرمسارم ای قلم
ای خاک
ای اندیشه گاه پاک
دامنت را نیز آلودند
زنده نامردان ِ چاخانچی !
در کجایی با م دنیا اید
کام زهراگین ِ بی بارِ بهاران
درد سرای خود نمی بینید ؟
مشت ها و
رازها و
آرزو ها را
جوخه جوخه می کشند از گور
از شما آیا صدای بر نمی خیزد
خستگی را گر ز راهم بر نمی چینید
دیدبانت هــر چه هستی
کور و
کر و
دور
قصه اینجا است
ده فلسطین یک شب کابل سخن دارد
دختر ِ بی مادر عراق
بی سرود هرگز نخواهد خفت
هست بیداران رزمنده
تا سرایند خون "صبرا " را
و بگویند "ناجیان " غارتگران نان و ناموس اند
و ببندند گردن غدار را بر دار دادخواهی
و بخوانند با فغان رزم
"دختران اینجا نمی میرند "(1)
و نشانند در کنار دجله سرو پایدار عشق
و بپرسد نوجوان ِ
سرکشیده از دم تیغ هزار" صدام "
ازشما
ای شهره خواهان قلم پرداز
گفته اند بسیار
در زمین تان !
مرگ را سنگین تر از ذاتش
میفرشندت ؟
مادران را بر تن سبز درختان میخ می کوبند (2)
دختران را در ازای گاو خریدار اند ؟
مرد را از پا می آویزند ؟
زندگی را زهر می کارند
دست باز هر حقیقت
هر نگاه
هر نغمه
هر تـدبیر ممنوع است
ای که بر بخت "عبیر" "روشنگری" کردی
خانه ات آباد اما
از "عبیران" زمین خود نمی گویی ؟
رفته ای آیا به جنگ آن تباهی ها ؟
پس چرا آواز ِ دلباز ِ به سوی ما نمی آید
باورم تردید ها دارد
با نگاه بی چرا
خاموش
سر درون ِ خجلت تاریخ خواهید برد ؟
سوژه ها نا گفته خوانا است
صد "صنوبر" پیش چشم روز
لحظه لحظه آه پر پر شد
دختران عشق بهایش سگ (3)
کودک آزرده زنجیر را
کرم ها پچ پچ کنان پیوسته مکیدند (4)
طفلکان ما نمی دانند که تفریح چیست
از زباله زندگی را باز می جویند
غـــــم
غــــم ِ نان است و
امـــن در گـــور
وحشت اندیشه سوزاندن
گردن استاد بریدن
ساری و جـــاریست
قــصهی ما
غـصه ها دارد
در کتاب هتلریان هم نمی گنجد
واژه ســازان عجز خود خواندند
واژگان از گند ه گویی ها گریزان اند
روزن وجــدان مگر کـور است ؟
شیمهی انسانیت کــوچـــید ؟
خویشتن را هیج نمی خاریم
رهــزنان مثل شب مهتــاب
مثل "پال " و " جیمز" هویدا است (5)
درد این اینجاست
هـویت ِ تاریخ ما فـرسود
گهگاهــی دیـده ای آیـا ؟
در کنــار بستــر بیمـــار
پشت میــز داغ جـراحـی
قلب سالــم نیز می لرزد
سر جراح مشغول عشق بازیست
با سکوت بی خواص مان
دشمنا ن بر گنبد ایام
مغز انسان می خورند و
مست می رانند
نیست غریوی تا در آمیزد به موج خلق
و بغُـــرد چون غرور ببر بیداری
در میان گله وحشی
تار و مارش سازد و گوید
مــــــــلالی وار
"دُستم" و "سیاف" و چند مردار
باید و باید روند بر دار
تلخی دردم مگر درد نیست ؟
در من اینجا
چند نسل ِ از "عبیران "و "هدیلان" سوخت و می سوزد
"گور و گنگا" من آخر کو ؟
سالنمای سوگ مان را کس به دیوار زمان محکم نمی کوبد
پیش از آن تصویرگرانش را
دسته دسته آه درو کردند
زاد روز و مرگ روزم گم
دردستان ما به دل ها ره نمی یابد
این چه دنیایست !
چند ناخوان سرزمینِ را گرو دادند
چند جلاد شهر خونین ِ بنا کردند
چند "سخندان" خاکزاد خود گم کردند
از زمان خروش بر نخاست
"از خدا صدا نمی رسد" **
از زمین نرُست نرُست نرُِست
دانه ای
من نمی گویم
نخــواهـم گـفت
خــون عــراق خــون پاک همسر من نیست
"لادن" و "مینا" و "خارا" از تن من نیست (6)
اشک ما خونین ترین اشک زمان ماست
درد درد است هر کجا روید
مردم آزار و کسالتـزا و
بی مرز است
سنگ بـه جـــای خـــــویش
آب سرد در چشمه می زبید
وقــتی فـقــر آواره ام سازد
شور عشق دیوانه ام سازد
بی هوس چون نی می نـالم
یا به عصیان می زنم بیخود
یا سرود سوگ می خـــــوانم
ســــاده مـیـــــــــــدانم
سهم ما این است که بس فـریاد بـرآریـم
ریشهی کرنشگران را سخت بخشکانیم
هـــر کـــــــجا هستـــیم
زندگی را تازگی کاریم
ناکسان را از فراز فصل ها یکباره برداریم
سهـــم عـــراق نیز
سهم "راشل"(7)
جان سپردن در رهی خون ِ فلسطین است
من اگر با قحط افـــــریقا نمی سوزم
من اگر در رزم کاراکاس نمی نازم
من اگر بر عاشقان سنگر نمی سازم
مــن اگــر در مـــــوج ســــونــــامی
جان نمی بازم
نمی بازم
نمی بازم
نام من کی میشود انسان
خانهی درد هر کجا آباد است
ویران
هر کجا شوری بپا خیزد
مرغ غمگین دلم سر شار می خواند
سالیـــان خـشک
خون نوای خفته در پهنای هر دیوار
زخـم جـان آزردگـی ها را
ما به جـسم خـویش آزمـودیـم
در گلـو ما ترانه بی تـرنم مُرد
از کی می گـــویم بـه کرات آه
غــرفه ای ایمان شان خالیست
در ازای سکــهی نــاچــیز
ای بسا مــدح و سخـن ارزان
جـوهــر افغـــانیت نـایـاب
باز می پرسم به تکرار من
کـــــــــــــــــو
کدامین حنجره آواز خواهد داد
درد پیــــــــدا است
هسته ی انسانیت خـــنثی
قلب غیرت را خریده پول
خسته را آهسته بگذارید
سر نهد بر گوشهی مرداب (8)
بشکند این کج مدار تقدیر بد طینت
هـــرزگان را بر نمی چــــــــیند
چهره ی هر کوچه را باران خواهد شست
قـــوغ خــشم سینه ام را
آخ
انتقام خلق آیا اندکی تسکین خواهد کرد ؟
گـر خــدا رخ سوی من هـرگـز نگـرداند
ویـن زمــانه تلــخ رانــد
یا کشد دیوانه وار بر دار منصور هـــم
یا کـَنند گـوشتم به پنجال سگ زرداد (9)
من تکان تازه در اندام هـر جـریان
عـشق را تا بیکــران خــاطـر انسان
سربلـند آزاد می خــواهــم
مــن زبــانم فلــج
عـشقـــم کـــور
دســـــتم کـــج
ور نــایستــم آفـتــــابـی
و نکـوبم بـردهـان هـر سکـوت فـریاد
و نرزمم تا جهان اینگونه وحشتزاست
و نسـوزم دشنـهی جـــلاد بـد کـیش را
بــا تــن رنجـــور و بیـــرنگــــــم
و نسازم از حقیقت سـار ِ بی پایان قـرنم
سایبـــان بـــــام فـــردا را
بـــر دل هــــر دره
هـــر سنگـــم
مـــــن چــــه بــــی نــــامـــــم
awazrazm.blogsky.com
22/6/2006
م د.آژن
* - عبیر دخترک ۱۴ سالهی عراقی که توسط پنج عسکر پر پر شد و بعد گلوله باران گردید.
1- "... و در این جا دختران نمی میرند" خاطرات خواندنی و فراموش ناشدنیست از یک زن مبارز در بند رژیم منفـــور ایران که چندین سال در برزخ اویـــــن و ... به شکل فجیع سپری می کــــند و خـــــود شاهــــــد شهادت ها و حماسه های فرزندان دلیر این سرزمین بوده که در این کتاب به درستی آز آنان یاد گردیده است .
2- در هلـمند مادر سرسفید را طالبان به تــنه درخت سبز میخ کوب کردند این جنایت چنان تکاندهنده بود که حتا آقای کرزی هم نتوانست از آن چشم پوشی کند.
3- "در ولایت کندوز دختری را چندی پیش در بدل یک سگ جنگی فروختند، این اتفاق زمانی روی می دهد که نه حالا رژیم طالبان بر سر قدرت است و نه هم به گفته بـــرخی ها حــاکمیت های ایــدئولوژیک و اقتدارگرای پیش از آن. مادر این دختر می گوید دخترش را در روز روشن از مقابل چشمانش ربوده اند و می افزاید که هیچ کسی در آن زمان به "داد و فریادش" نرسیده است. ؛؛ بی بی سی؛؛
4- پسرک شش ساله ی که توسط دزدان انسان درولایت فراه ربوده می شود و بیشتراز پنج ماه را در تاق یک اتاق نمناک با چشمان بسته و پاهای ریسمان پیچ سپری می کند در این مدت وی را جهت زنده ماندن و به آمال شوم خود رسیدن تنها نان قاق و آب می دادند و بس .
این پسرک به مشتی از پوست و استخوان بدل شده بود که در بدل پول و معامله گری ، به وابستگانـــــش سپرده شد همین که تکه ی چشم بندش را باز کردند کرم ها از گوشها و صورتش سرازیر شدند.
5_ "پال" و "جمیز" از جمله ی پنج جنایتکار امریکایست که بر دخترک معصوم عراقی (عبیر ) تجاوز کردند، او را با فامیلش تیرباران و بالاخره او را با کلبه اش آتش زدند .
سیاهسنگ به گونهی "شاعرانه نام آنان را با مشخصات شان به زیبایی و سادگی قطار کرده و افــــــسوس همین آقا از سرجنایت کاران اوباش وطنی هرگز و هرگز نام نمی برد .
** - بند از شعر فریدون مشیری
6- "لادن" دختر مبارز ایرانی است که به بخاطر آرمان هایش چوبه دار را بوسید مگر تسلیم نــــشد .
مینا رهبـــر جــانباخـته و بنیانگذار جمعیت انقلابی زنان افغانستان
وکتور خارا آواز خوان انقلابی شیلی تبار که بعد از کودتای جلاد پینوشه با سرودِ بر لب بکام مرگ رفت .
7- راشل کوری دختر جوان و بیدار امریکایی است که خلاف سیاست های مستبدانه دولت امریکا در برابر بلدُزر های ویرانگر اسرائیل غاصب به نشانه اعتراض می ایستد تا حـــمایت خــــود را از فلسطینیان اعلام کند ولی آدمکشان بی اعتنا تنش را با تیغ بیل بریدند این غمنامه قهرمان ملل در دل مطبوعات غـربی که دم از حقوق انسان می میزنند بی اثر و خاموش برگذار شد و برعکس برای "جسیکا"های تقلبی همین مطبوعات چیان فلمها و تبلیغات رنگارنگ را سرو سامان دادند و در گوش ها پف کردند که گویا این است نمونه ی از ناجیان قهرمان در عراق .
8- ... و کسی که یک عمر مبارزه کرده بود اینک به بهانه ی مریضی به دوستی کفت "ازمبارزه خسته ام و دیگر توان ندارم مرا بگذارید به حد خود کار کنم " و اما با تآسف سر از آستین کرزی نشینان بیرون کشید تا چند روپیه ای پس انداز کند
9- در عصر پاتک شاهی (1996-1992 ) انسان وحشی صفت را به نام سگ زرداد در شاهراه کابل – جلال آباد در اتاقک کوچک زیر زمینی زنجیر پیچ همین نکتایی پوشان فعلی با خود داشتند همین که مسافران از دادن پول سر باز می زدند این درنده را به جانشان یلا می کرد تا با ناخن های بلند و دندان گرفتن های مضاعف بیدفاعان را زخم زخم ساخته و مبلغ دلخواه شان را برآورده سازد. بعد ها سگ زرداد دستگیر شد و بادارانش خپ و چُِپ او را کشتند تا رازهای نهانی شان افشا نگردد.
سرود سبز بارانی!
صفا کن شاخهسار نورس باغ را
میمیرد
در کنج «فریدون شهر»(۱)
میماند
نماد اتحاد قطره ها
تا بیکران
همراز دریاها
خروشانی
به هر جویی
به هر سویی
سرود سبزهزاران را
تو میدانی
تو میخوانی.
ببار اینجا
حریقِ قلب نادانی
حریقِ ریشه های هر خس و خاری
بهار نو و
سال نو
نوید توست
به هر بیشه.
ببار
در من ببار
تکرار در تکرار
به سان اشکهایم
«در شبِ سردِ زمستانی»
برای طفلکانی زندگی بر دوش
میان کلبههای سُست و لرزانی.
بیا باران
ببار امشب
مکن ویران
مزن زخمی
مهاجر مرغکی آزرده خاطر را
بران آوارگی
بیچارگی ها را
امیدم با خیالاتت
شرار زندگی را تازه می جوید
ببار باران
ببار
بر این کویر سرد
که روید لاله در دامان کُهساران
چرند آن آهوان مست به هر وادی
پرند گنجشکان شنگ
به آهنگی که ما شادیم و
آزادیم و
آبادیم.
ببار باران
ببار
من نیز میبارم
تو بهر جویباران و علفزاران
و من
بهر عدالت
عشق
آزادی
و ما روزی
به یک فرمان
به یک فریاد
لبان تشنه را سیراب خواهی کرد
زمین خسته را شاداب خواهی کرد.
م. آژن
فراه ـ حوت ۱۳۸۳
(۱) مراد از از شهر کهنه ولایت فراه است که نام اسبق آن شهر فریدون بوده است .
جـــــــــــــــــــــــــــــــرگـــــــه
تا زمین خونین است
تا همین آش و همین کاسه ی زهرآگین است
تا همین کهنه گر و کهنه خر دیرین است
نتوان امن گرفت
عشق نوشت
دوستی کرد .
۱۰/۸/۲۰۰۷
به مناسبت هشتم مارچ
اهدا به تمام زنان ستم دیده جهان
ای رفـــــته در اعـماق تباهــی
ای سوخته در میان سه دوزخ
هــزار جنگ
پایمال رقص تعصب و تحــــقیر
انــــــارکلی
دیـــوار جــبر جــور
بر قامـتت که ریخت
اقــلیم رقـم خـورد و
رفـــــتی به یــــادگار
اینک ترا به گونه ی امــروز
مشتی بـه اشتیــاق هـــــوس
بـــا کـــلاه زور
حـــراج کـرده اند
جمعی به گونه های تو
با تیره فکـر شان
شلاق می کـشند
ای ببر خفته در شب انبوه نا بکار
تعظیم تکمه پیچ زمان را بکن بکن
آتش بزن حجاب شرانگیز کــهنه را
بشکــــــن بهــــانه را
قـــربانی زمـــانه تـوای تــــو
خــــــاموشی
وای
چــــــــرا ؟
واماندگان وحشی مگر رام می شود ؟
اینجـــــــا
این بُِِغــــــچه هـــــای گـــند و دروغ
وز حلقه های گیس شما دار می تـنند
بر گــرد خـــاک من
بر پـــای لـنگ تان
بر گـــردن برادرکانــی فــقـیر مان
اینجـــــــا
تـوان زنـدگـی را"مصلحت" بکٌـشت
اینجــــــا
ســـگان بی هــنر و کاسبـــان زرد *
ویـــرانگـــران خـــــادی جهــــــادی
"تطهیر" می شوند
جنایت "معاف عام"
پـــــٌر دردمـــندتـــرین زنــان
سرزمــــــــــین مـــــــن
دست مــــرا فشرده تـر از قبـــل
قــــبضه کـــن
اینجــــــا
نیــــاز مــاست که عصیـــان می شـود
بــــاید شعـــــلــه شـــــد
بـاید برای پـرچـم انسـان ستـاره شـد
بــــاید آمــــــاده شـــــــد
* اشاره به حرف معروف مردم کابل است که "هشت سگ تان را بگیرید و گاو ما را بدهید" ومنظور از کاسبان زرد اربابان شان است ؛ سگان بی هنر را قصداَ علاوه کردم چون سگ حیوان با پاس است نمی خواهم هیچ حیوانی با این جانیان مخرب مقایسه گردد.
های مردم!
های مردم!
خسته ام
خسته بر وزن دلی دردمند آن مرد فقیر
خسته از جرم و جنایت
خسته از افکار پیر
خستگی ها را مپندارید
که تسلیم گشته ام.
های مردم!
این سرای کهنه را
از کران تا بیکران ویران کنید
از گِل پاکان و از افکار عشق
از تنِ سبز درختان بلند
مسکن آزادی را آباد کنید
مست سازید با سرود زندگی
هر دلی غم دیده را در هر کنار
بر کَنید دیوار خصم و خستگی.
آهای مردم!
خستگی را بشکنید
ساز و برگ بندگی را بشکنید
بشکنید تا باز روید زندگی
زندگی سر تا قدم آزادگی
های مردم!
یک صدا برپا شوید
قطره قطره متحد
دریا شوید
بشکنید در خویشتن افکار آز
چون سرود زندگی گویا شوید.
م.آژن ثور ۱۳۸۵
مــــن چـــه تنهــــایم مــن به قــدِ عـمـر زشتِِ خـــویش از هـــزاران چــشمه آب یـأس نـوشیدم شرشر شنگش شرار ِکاخ دل روبید ابـتذالش نــور چــشمان ِ خـدا دزدید آمـــدم پایین در بیــابـان ِ سراسر لــوت ردِ پــای کاروان ِ نسیت درفـــراز ِ کـــوچـه ی انســان همصـــــدای نیست خـــشتِ بخـــتم را بـــاران رُفــت مــن چـــه تنهــــایم ازعـطش خـــاکستـرم را بــاد هــرکــجـا بـُرد ابـرغـم بــارید رونق ِ هـــمسایگــان بــالا در مــــن اینجــــــا تلـــخ نفـــــرتِ بی انتهـــا مــــانده هـر چه در جان می تنم نقش صدای او هـر چـه می جـویم مـیان آرزوهایم باز تنهایم ایستگاهِ حــوصـله لمید کــف پـای انتظار پُندید ابرتندِ سینه ام هرچند به شوق دل نمی غُــرد در نمادم جــــوش فــــریــاد است مـــن نمی خــواهـــم نمی خـــواهـــم بی وطـــن مبهــوت زیستن را گرگِ مستی مرگِ گنگی هم سراغم را نمی گیرد انتحار را نیز آلودند awazrazm.blogsky.com |